قبل از هر چیز، پیش از آنکه زمان باشد،
پیش از آنکه ستارگان نغمهساز شوند،
من جایی بودم که نه زبان بود، نه نام،
تنها سکوتی ، پُر از نور بود که آرام میرقصید
بیآنکه بخواهد دیده شود.
آنجا، جاییست که من،
قبل از آنکه «من» شوم،
همراه با نسیمی زاده شدم
که به بوی باران نزدیک بود،
اما باران نبود.
آن نسیم، به آرامی از لابهلای ابری درهمتنیده
گذشت و من را با خود برد
به جایی که رهایی و بندگی
همزمان در یک لحظه جا گرفت،
جایی که هیچ قلبی سنگین نبود،
و هیچ دلتنگی زاده نمیشد.
اما بعد...
یک شکست نرم رخ داد،
یک خلأ سرد،
که من حتی نامش را نمیدانم.
چیزی مثل تکهای که از روح جدا میشود
و گم میشود
میان هجوم رنگها و صداها.
در اینجا، روی زمین،
در این تن که از خاک است و درد،
من حس میکنم چیزی کم دارم،
یک سکوتِ از دست رفته،
یک آرامشِ نامریی،
و شاید، فقط شاید،
یک نگاه که پیش از این دیده بودم اما فراموش کردم.
هرچند پاهایم اینجا راه میروند،
اما چشمهایم همچنان به دنبال نوریاند
که شاید از آنجا آمدهام،
آن سوی مرزهای زمان،
آن سوی تمام نامها.
گاهی
در غروبهایی که رنگینکمان نمیبینم،
صدایی در گوشم نجوا میکند،
یک آوا،
نه زمینی،
که یادآور روزهاییست
که هنوز پرندهها بال نداشتند
و من...
شاید روزی، تنها بودم،
اما نه تنهاتر از این دنیا.
و حالا، در این هیاهوی بیپایان،
میدانم که من و آن نور،
هر دو اسیر زمانیم،
اما دل من
همیشه به دنبال نقطهایست
که شاید هرگز نبوده،
یا شاید فقط فراموش شده...
پایان؟
نه، این شروع سفریست،
سفری میان دو جهان،
که در هر قدمش،
لحظهای به یاد میآورم،
لحظهای فراموش میکنم،
و در میان این نوسان،
یک حس عمیق میماند:
دلتنگِ بودنِ چیزی دیگر،
که پیش از من زیسته است.