آینه های یوسف

هر صبح که از خواب برمی‌خیزم،  

چشم‌هایم را می‌بندم و تصویرِ تو را می‌جویم 

یوسفِ من!  

آیا هنوز در چاه زمان اسیری؟  

یا آن‌قدر دور رفتی که حتی صدای زنجیرهایت را هم نمی‌شنوم؟  

من  این یعقوب بی‌بصر  

سال‌هاست پیراهن‌های دروغین را بوییدم...  

هر بامداد،  

روی دیوار شهرم دست‌های خونین می‌کشم  

و فریاد می‌زنم:  

إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ

ولی باد،  

تنها گردِ غربت را به چشمانم می‌پاشد.  

گاهی در آینه نگاهم می‌کنم،  

شاید چهره‌ات در پشت چین‌های چهره من پنهان شده باشد...  

اما آینه این راوی بی‌رحم 

فقط تصویر مردی را نشانم می‌دهد  

که قطره‌های اشکش،  

رودِ نیل را هم شور می‌کند.  

ای یونس درون من!  

هنوز در شکم نهنگ تنهایی‌ات نشسته‌ای؟  

یا آن‌قدر در تاریکی ماندی  

که چشم‌هایت،  

خودِ تاریکی شده‌اند؟  

و ایوب وجودم...  

این زخم‌های بی‌علت را ببین!  

هر کدام قصه‌ای هستند بی‌آغاز و بی‌پایان 

زخم‌هایی که نه تیغی آنها را ایجاد کرده،  

نه مرهمی می‌تواند التیامشان دهد.  

یوسف!

فریاد می‌زنم در کوچه‌های تنگِ خواب‌هایم...  

پاسخم را تنها پژواک سکوت می‌دهد:  

شاید او هرگز نبوده...  

شاید تو خود

همان یوسفی هستی

که تمام عمر

به دنبال خویش می‌گشته‌ای!

و اینگونه،  

در آستانه‌ی کنعانِ وجودم می‌ایستم 

با چشمانی که از گریه سفید شده‌اند،  

ولی هنوز امیدوارند...  

فَصَبْرٌ جَمِیلٌ 

شاید فردا،  

کاروانی از نور بیاید  

و بوی پیراهنت را با خود آورده باشد!  

۰ ۲

پریشان تر از باد


موهایم خسته اند... خسته از دستانی که هرگز نخواستند در آنها گم شوند. خسته از انتظار نگاهی که تنها سکوت را به ارمغان آورد. هر تار این موها روزی بخشی از رویایی بود که باد بی‌وفایی با خود برد. عشق را مثل یک قاب خالی به دیوارِ قلبم آویختم، اما کسی نبود که تصویرش را در آن بگذارد.  

حالا موهایم رنگ غربت گرفته؛ نه خاکستری زمان، که خاکستری تنهاییست. گاهی دست میکشم رویشان و یاد گرمای نفس های یخی می افتم که وعده بهار داد و برف پاییز آورد. روزگار آنقدر تار شد که حتی سیاهی موهایم هم ترسید و سفید شد.  

دیگر آینه را هم تحمل نمیکنند... شاید از ترس آن نگاه های گمشده ایست که هر صبح در چشمانم جستجو میکنم و نمی‌یابم. موهایم حالا مثل برگهای مرده پاییزند؛ بیصدا میریزند، بی آن که کسی صدای فرودشان را بشنود. شاید آخرین اعتراض خاموش قلب شکسته💔 است ...

۰ ۲

نامه های بی پاسخ به آسمان...

صبح می‌آید  

با هزاران رخوت بی‌معنا  

و من 

آینه‌ای از ناامیدی‌های تلنبار شده 

پشت پنجره‌ی ابری روزها ایستاده‌ام...  


کجاست آن وعده‌های روشنی؟  

سال‌هاست در این کویر بی‌آب زمانه،  

دستانم را به آسمان برده‌ام،  

اما تنها گردبادِ فراموشی  

شن‌های سرد بی‌پاسخی را بر روحم ریخته است.  

آه...  

در این عصر سنگدل که هر نسیمش خاری است در جان،  

من هنوز  

شبنم‌وار می‌چکم بر گل‌های خشکیده‌ی امید،  

بی‌آنکه بدانم آیا بارانی خواهد آمد؟  


پروردگارا...  

این سکوت جهان را می‌توانم تحمل کنم،  

اما این بی‌پاسخیِ همیشگی را تا کی؟  

من  

حرف‌های ناگفته‌ی این روزگار بی‌رحم 

نه نخستین زخم‌خورده‌ام، نه واپسین،  

پس چرا دردِ تنهایی‌ام این‌گونه بی‌کران می‌نماید؟  


همه‌ی راه‌ها به دیوار ختم شده‌اند،  

همه‌ی صداها در هیاهوی خودخواهی‌ها گم...  

و من 

قطره‌ای در اقیانوسِ بی‌انتهای غربت 

 

هنوز نغمه‌سرایی می‌کنم  

برای چشمه‌ساری که شاید در افق نباشد.  


اما در ژرفای این ظلمت،  

ذره‌ای نور هنوز باقی است:  

شاید فردا،  

درخشنده‌تر از همیشه بتابی...  

شاید دستِ مهربانت،  

این خارهای وجودم را به گل‌هایی بدل کند...  

آخرین برگ این دفترخاکستر شده را هم ورق زدم...  

هیچ نوشته‌ای ندیدم

هیچ نشانه‌ای   

پروردگارا،  

اگر این باران رحمت واقعاً هست،  

چرا زمینِ خشکِ وجودم تا امروز سیراب نشده؟  

چرا هر چه گشتم،  

حتی یک ردپا از وعده‌هایت ندیدم؟  


می‌گویند صبر کن

اما من که یک عمر در انتظار مانده‌ام...  

می‌گویند "امید داشته باش"

اما من که تا امروز جز خار ندیده‌ام...  

پس این سوال بی‌پاسخ می‌ماند:  

آیا واقعاً روزی خواهد آمد  

که این قلبِ خسته چیزی جز بی مهری بچشد؟  

یا باید به این تاریکی عادت کنم  

و بپذیرم که شاید انتظار، خودش پایان ماجراست؟  


۰ ۲

سکوت ِ جمعه ...

غروب... باز هم غروب... و من و این سکوتِ تلخِ همیشگی. پنجره را باز می کنم، شاید نسیمی بیاید و این خفقان را بشکند. اما باد هم گویا از من فراری است... می آید و می رود، بی آنکه حتی التماس نگاهم را بفهمد.  


کاش...  

کاش کسی بود که در این سکوتِ مرگبار، ضربان قلبم را میشمرد و میفهمید که هنوز زنده ام...  

کاش کسی بود که صدای نفس های شکسته ام را میان این دیوارهای خالی بشنود...  

کاش...  

اما چه فایده؟  

حتی آیینه هم دیگر تصویرم را با مهربانی انعکاس نمی دهد. گویی من هم برای خودم غریبه شده ام... این چه درد بزرگی است که آدم در میان جمع، تنها تر از کویر باشد؟  


دلم برای کسی تنگ شده که هرگز نبوده... برای نگاهی که هرگز نخواسته مرا ببیند... برای دستانی که هرگز در جستجوی دست های من نبوده اند...  


جمعه دارد می میرد و من...  

من هنوز زنده ام...  

یا شاید فقط فکر می کنم زنده ام؟...  

۰ ۱

کویر بی انتهای شب

احساسی که چون مهِ سردِ پاییزی، تنِ بیجانم را در خود میپیچد... انگار نه انگار که روزگاری، گرمایِ آفتاب را بر پوستِ خود حس میکردم. حالا، همه‌چیز در پسِ پرده‌ای از غبارِ بی‌معنایی محو شده است؛ گویی جهان، رنگ باخته و صداها، در گلو خفه میشوند.

قلبم نه شورِ زندگی دارد، نه دردِ تپش... تنها سنگینیِ سکوت است که در سینه جا خوش کرده. گاه به آینه مینگرم و چشمانم را میجویم، شاید نشانی از آن آتشِ قدیم پیدا کنم، اما فقط سایه‌ای از خودم را میبینم که گم شده در هزارتویِ روزهایِ تکراری...

حتی اشک هم دیگر نمی‌آید. گویی باران، از یادِ آسمان رفته است. چه تلخ است وقتی آدم، غم را هم از دست میدهد و فقط تهِ ته، خالی میماند... خالی، مثل کویرِ بی انتهایِ شب ...


۱ ۲
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ *

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞


--------------------------------------

السلام علیک یابقیه الله فی ارضه

باعرض سلام خدمت همه ی شیعیان امیرالمومنین مولاعلی علیه السلام ،دربلاگفادوتاوبلاگ داشتم امایکی ازآنهاحذف شدودیگری بخش زیادی ازپستهای آن حذف شد

آدرس وبلاگم دربلاگفا

montazeralmahdi313.blogfa.com

مینویسم برای مردی که چهارگوشه ی قلبش شکسته است.(مهدی جان مرا ببخش که در تمام زندگی‌ام مراقب دل همه بودم الا دل شما)

ـــــــ۞۞۞___۞۞۞
__۞____۞_۞____۞
__۞______۞_____۞
___۞__یا مهدی __۞
_____۞_______۞
_______۞___۞
__________۞


--------------------------------------

خداوندا:
از تو می خواهم

👈نه مثل مختار بعداز واقعه!

👈نه مثل حربن ریاحی میان واقعه!

👈و نه مثل توابین بعد از واقعه!

👈بلکه مثل عباس (ع) درتمام واقعه!

👈مثل مسلم پیشتاز واقعه!

در رکاب کسی باشیم که به انتظارش ایستاده ایم!

سخنم بی تو مگرجای شنیدن دارد

نفسم بی تو مگرنای دمیدن دارد!

علت کوری یعقوب نبی(ع) معلوم است

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد!

--------------------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.

--------------------------------------


این وبلاگ برای رضایت مولایم مهدی (عج) تنظیم شده است امید است که مورد تایید آن حضرت واقع شود.

نذرصاحب الزمان (عج)

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

بیمه ی اربابم مهــــــــــدی (عج)

1393/11/15

¸.•)´
(.•´
*´¨)
¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•` *(`'•.¸(`'•.¸ ¸.•'´) ¸.•'´)

التمـــــــــاس دعــــــــای فرج دارم

(¸.•'´(¸.•'´ `'•.¸)`' •.¸)•.¸)`' •.¸)
¸.•´•.¸)`' •.¸)
( `•.¸
`•.¸ )
¸.•)´
(.•
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان