یوسف،
نه صدایت مانده در حافظهام
نه نشانیات در جادهها
و من،
سالهاست میانِ ناپیداییات
گم شدهام
نه در مسیر،
که در خویش...
این جهان،
برای دلی بیقرار
قفسیست بیکلید
و من،
نه چون یونس در دل نهنگ،
که چون سکوتی فراموششده
در دل این هیاهو
زندهام… بینبض.
دستهایی که برای دعا بالا رفت
بیسرانجام ماند،
و تمنایی که
پاسخی نداشت،
تبدیل شد به تنهاییِ همیشگیام.
شاید باید نام دیگری بر من مینهادند،
نامی که در آن
ردّی از انتظار نباشد،
ردی از آغوش، از امید، از بازگشت...
نه بازگشتی هست
نه امیدی
نه حتی خاطرهای کامل
فقط دلی مانده
که سوخته است
نه از فراق،
که از نداشتن...