دلم،
چون فانوسیست
که در بادهای بیجهتِ این جهان
روشن مانده
بیآنکه کسی
راهش را
از روشنیاش بجوید.
نه موجی هست
که قایقم را به تو برساند،
نه افقی
که نشانی از دیدارت دهد.
یوسف،
من از آندست دعاها بودم
که پیش از اجابت،
گم شد...
نه از کم بودنِ ایمان،
که از دیر رسیدنِ تو
در دلِ طوفان.
چقدر شب نوشتمت،
چقدر با اشک،
نامت را
به تنهایی بخشیدم
و هر بار،
بیپاسخ برگشتم
به خودم.
اما هنوز...
در تهماندهی جانم
نوری هست
که خاموش نمیشود،
چون باور دارم
تو فانوسِ منی
که گرچه دوری
اما روشناییات
دلیل زندهماندن من است