رؤیایی که به یاد نمی‌آورم...

امروز

باد، حرفی میان موهایم گذاشت

که نفهمیدم چه گفت
اما دلم لرزید...

نور،
طوری از گوشه‌ی پنجره افتاده بود
که انگار کسی از پشت زمان
نگاه می‌کرد 
نه با چشم،
با بودنی خاموش.

من چای را بی‌قند نوشیدم
ولی طعمش شیرین‌تر بود...
و این یعنی
چیزی در این جهان،
جوری سر جایش نبود،
که دل من،
جایش را یافته بود.

امروز
ابرها زودتر عبور کردند
و پرنده‌ای با من آهسته‌تر پر کشید...
نه که مقصدی داشته باشد،
انگار فقط می‌خواست
لحظه‌ای بیشتر کنارم باشد.

نه کسی آمد،
نه کسی رفت،
اما بوی حضور،
در چینِ روسری‌ام مانده بود.

نمی‌دانم...
گاهی انگار
تمام هستی،
به چیزی اشاره می‌کند
که هیچ‌کس آن را نمی‌گوید.

و من،
می‌مانم میان ندانستن
و یقینِ بی‌دلیل...
با لبخندی بی‌جهت،
و اشکی بی‌صدا.

پ.ن:
گاهی رؤیایی هست
که هر شب می‌بینمش
ولی صبح،
فقط حسش می‌ماند روی پوستِ دلم...
نه تصویر،
نه کلمه،
فقط یک آهِ آشنا.🕊️✨

۰ ۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞

-------------------------
به امید گوشه چشمی از جانب حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

1393/11/15
---------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان