یوسف...
نه تشنهام،
نه آب میخواهم
نه آغوشی برای قرار
من تنها
آن لبخندی را میجویم
که پیش از این،
در خوابِ نگاهت گم شده بود.
دلم،
به تپش نمیافتد دیگر
جز با نام تو
و این رگها،
سالهاست که
به جای خون،
دعای دیدار دارند
بیصدا
بیجواب...
من،
در سایهی عطشی خاموش
زیستهام
چون کویری که باران را
نه برای سبز شدن
که برای شنیدنِ صدای آمدنت
آرزومند است.
بیا...
نه برای عشق،
نه برای مرهم
که برای لحظهای یقین
به اینکه این عطش
فقط خواب نبوده ...