پس از آن خلأ سرد،
که روح را از پناهگاه خود ربود،
من به میان مه آلودگی آمدم،
جایی که هیچچیز آنچنان که به نظر میرسد نبود،
و همه چیز به رنگِ گمگشتگی رنگ میزد.
در این سرزمین مبهم،
صدای نفسها بیوزن بودند،
و سایهها، چون خاطرههای نیمهجان،
در پی من میآمدند،
اما هیچکدام
رنگِ آن نوری را که در آغاز دیدم
نداشتند.
گویی همه چیز
به من نزدیک بود
و همزمان
از من دور.
در میان این گیجی،
من آموختم که نگاه کردن به دوردست،
نه برای دیدن،
که برای حس کردن است.
حسی که میگوید:
تو هنوز تنها نیستی،
اما در میان جمع،
به دنبال آن بخشِ گمشدهای،
که در سکوتِ بیزبان خود
با تو سخن میگوید.
گاهی،
دستهایم را باز میکنم،
نه برای گرفتن،
بلکه برای رها کردنِ بیشترِ آن سنگینی،
که تنم را در خاک سنگین کرده.
و در آن لحظه،
یک بوسهی باد،
بر گونهام مینشیند،
بیآنکه دیده شود،
اما به اندازهی هزار شعر
عشق را فریاد میزند.
میفهمم که این راه،
راه بازگشت نیست،
بلکه راهِ سفر است،
سفری که نه مقصد دارد،
نه شروعِ واقعی.
و من،
در این میان،
تنها کولهباری از خاطرهها دارم،
و حسِ دلتنگ بودنِ چیزی که هرگز کامل ندیدهام.