شبها،
تنهایی را چون شال بر دوش میاندازم
و زیرِ زبانم، نامی میچرخد
که جز من کسی آن را نمیشنود...
یوسف،
ای ردّ ناپیدای حضور،
ای آنکه نیامدهای
اما هنوز هوایِ آمدنت
هر غروب، پنجرهام را میلرزاند...
در این زمانه،
زنی هست که سایهاش را
بر دیوارهای چاه جا گذاشته
و تنش را با سکوت پر کرده
تا هیچ نغمهای جز یاد تو،
در جانش نپیچد.
ببین،
نه از نبودن دیگران سوختهام
نه از نداشتنهای زمینی،
من از تو سوختهام
از تماشای سالهایی
که آمدنت را به تأخیر انداختند.
گفته بودم:
ای کاش سرنوشتم،
در شبی نوشته میشد
که فرشتگان،
اسم تو را بر لب داشتند...
با جان و دل...