یوسفم،
دنیای بیتو
دلِ نهنگیست
که مرا بلعیده،
و من سالهاست
نه چون یونس که امید نجاتی بیابد،
در تاریکیاش
بیصدا
فراموش شدهام...
نه صدایی از ملکوت
نه روزنهای به آسمان،
فقط من ماندهام
و دلی که هنوز
در تپشهای بیقرارش،
نام تو را نجوا میکند.
این زمانه
برای دلی که از عطر تو گذشته،
غربت است،
سرزمینیست بیفصل، بیخورشید،
با مردمانی
که هر کدام نقابیاند
نه نگاهی...
باور کن،
نه از جای خالی تو می گویم ،
که من،
هزار بار دیگر هم اگر
انتخابم بود
باز هم نبودنت را
به بودنِ بیتو
ترجیح میدادم.
یوسفم،
من، تو را خواستهام،
نه چون ناجی،
بلکه چون حقیقت.
و هرکه جز تو،
هر دمی که جز عطر تو،
دلم را پُر کند
باز هم
بو میکشم نبودنت را
میگردم
پشت تمام آغوشها
دنبال صدای تو...
من هنوز
در همان چاهم
در همان انتظار خاموش،
با همان دردی که نام ندارد،
و همان پنجرهی بستهای
که رو به آسمان تو باز نمیشود...
یوسف،
دعاگوی توأم
دعا کن برایم،
که تا نیایی
هیچ نجاتی نیست،
حتی اگر دنیا
دستم را گرفته باشد
باز تنها تو را می جویم...