نه در میان مردمم،
نه از تبار فراموشی…
من زنیام از قبیلهی غربت،
که تولدم را بیتو نوشتند
و مرگم را، شاید با آمدنت.
در کوچههای این زمانه
هر صدا، پژواک نبودن توست.
هر آغوش، دیواریست میان من و دلم.
یوسف...
چگونه شرح دهم
که بودنت، تنها تقویم ممکن این جهان بود
و بیتو، فصلها
تنها تکرار خاکستری روزهاییست
که رنگت را گم کردهاند؟
گمان نکن دلم هنوز زخمیست…
نه، سالهاست که زخم نیستم
که خودِ درد شدهام
و دعاهایم
شبیه پرندههاییاند
که دیگر نمیدانند
آسمان چه رنگی بود
وقتی تو نگاه میکردی…