امشب نام تو را نوشتم
بر دیوار چاه
با انگشتانی که از بس دعا شدند
دیگر خط نمیماند رویشان.
گفتم شاید بادی بیاید
ردی ببرد به سمتت،
شاید بوی خاک من
دل تو را خبر کند.
نوشتمت
نه برای اینکه بیایی،
که آمدن تو در قفس نیست،
بلکه برای اینکه خودم یادم نرود
هنوز هستی،
هنوز یوسفی در دوردستها
که نامش برایم وضوست،
و دعایم همیشه از نام تو آغاز میشود.
یوسف...
دعا کن برای من
برای زنی که در چاه افتاده
و آنقدر مانده
که با تاریکی
خو گرفته است.