خوشا آن لحظه که بیایی…
که این دل، بعد از آنهمه دلتنگی
در صدای تو، آرام بگیرد
نه فقط برای اینکه بودنت
پایان انتظار من است
بلکه چون در تو، چیزیست
از جنس نوری که همیشه دنبالش بودم.
من هر شب،
نامت را به زبان نمیآورم…
اما در جانم،
ذکر حضورت جاریست.
نه چون عادت،
که چون عبادتی پنهان میان نفس هایم
تو را میخواهم
نه برای پر کردن خلأ تنهایی
که برای زندهکردن چیزی در من
که جز تو، بیدارش نمیکند
آمدنت
شبیه رسیدن باران است بر کویر؛
بیصدا،
اما همهچیز را دگرگون میکند.
و من…
دلسپردهام به لحظهای که غم درآید
و تو،
بیخبر اما خواسته،
در آستانهی دلم بایستی
و بگویی: رسیدهام ...
- پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۰۴