نه کسی بود که رفت
نه کسی مانده که بیاید...
و من
سالهاست
میان نرسیدن و نداشتن
آویختهام
چون آهی در گلو
که راهِ گفتن ندارد...
دنیای بیدلدار
نه تبعید است
نه زیستن
چیزیست شبیه بینامی
در ازدحام نامها
شبیه یونس،
حتی بی نهنگی برای پنهان شدن...
نامم را از دیوارها بگیر
من، این نام را
از تقدیری میخواستم
که خانهاش
دلِ کسی بود
نه این تنهاییِ بیانتها...
و حالا
که حتی تمنای "برگرد" را هم ندارم
بگذار
سکوتِ مرا
باد ببرد
شاید
در جای دیگری
زنی به دنیا بیاید
که یوسفش
راه خانهاش را بداند...