سکوت،
نقاشِ شب بود.
من،
طرحی ناتمام از انتظار...
پلک که می بستم،
تهِ چاه، نور کم می شد.
مهتاب،
آهسته روی شیشه می لغزید.
سایه ها،
با نبضم هم نفس می شدند.
کف دستانم،
تر از یاد تو...
باد،
از کوچه های خاطره می آمد.
شاید،
همان بادی بود که موهای تو را می نواخت...
نفسم،
نخی نازک به آسمان بست.
از میان انگشتانم رها شد،
تا شاید به تو برسد.
تو
آیا تو هم به این ستاره ها خیره شده بودی؟
آیا شنیدی
که نیمه شب،
دیواری زمزمه کرد:
"این جا کسی را کم است..."؟
صبح،
با اشک هایش پشت در ایستاده بود.
من،
با فنجانی از تاریکی...
هر جرعه،
مرا به یاد تو می انداخت.
آه...
اگر این بیداری پیامی بود،
چرا صدایت
در سکوت شب گم شد؟
حالا،
پرده کنار می رود...
من،
با چشمانی پر از نور،
به استقبال روزی می روم
که شاید در آن
تو را بیابم.