عباس جان ،من گدای بی سروپا امشب اومدم درخونت میخوام بهت بگم اون قضیه ایی که خودت میدونی روقضاوت کن هرچی باشه قبول میکنم فقط بحق حسین جوابموبده به دستان تومن سپردم .....
کاش میگشتم فدای دست تو تا نمیدیدم عزای دست تو
خیمههایِ ظهر عاشورا هنوز تکیه دارد بر عصای دست تو
از درختِ سبزِ باغِ مصطفی تا فتاده شاخههایِ دست تو
اشک میریزد ز چشم اهل دل در عزای غمفزای دست تو
حجة الاسلام و المسلمین آقای صادقی واعظ، که یکی از ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت در حوزه ی علمیه قم میباشند نقل کردند:
یکی از سالها در تهران منبر میرفتم، روز تاسوعا بود، سوار تاکسی شدم که
به طرف مسجد آیت الله ا... زاده مرحوم حاج سید احمد بروجردی (قدس سره)
بروم، مسیر حرکت از میدان شهدا به طرف صددستگاه بود، در مسیر به ترافیک
برخوردیم که از رفت و آمد هیئتها ایجاد شده بود، راننده گفت: چه خبر است؟!
گفتم: مگر شما مسلمان نیستید؟ گفت من مسیحی هستم. گفتم: امروز روز تاسوعا و
روز عزاداری برای اهلبیت است که به روز حضرت اباالفضل علیهالسلام معروف
است گفت: من حضرت اباالفضل علیهالسلام را خوب میشناسم سپس افزود: من
بچه دار نمیشدم بعد از مدتی هم که بچه دار شدم دو پایش فلج شد هر چه ثروت
داشتم خرج کردم منزل و ماشینم را فروختم ولی نتیجه گرفته نشد یکی از شبها
آمدم منزل، دیدم زنم گریه میکند، گفتم چه خبر است؟ گفت: اینجا که مستأجر
هستیم صاحبخانه امروز مرا به سفره ی ام البنین علیهاالسلام دعوت کرده است.
گفتم ام البنین کیست؟ (برایم شرح داد) و گفت: من هم بچه ی فلجم را بردم
سر سفره ی روضه و متوسل به حضرت اباالفضل شدم حالا امشب هم ما دو نفری
بچه ها را بغل کرده به آن حضرت توسل بجوییم و همین کار را کردیم شب در
ایوان خوابیده بودیم نصف شب دیدم بچه بلند شده و میدود گفتم چه خبر است؟
دستش را گرفتم گفت: این آقا، اسب سوار کیست؟ این بود معجزه ی حضرت اباالفضل
العباس علیهالسلام.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات73 و 74
وقتی تابلوی «بیمه با حضرت ابوالفضل العباس» علیهالسلام را بر روی
کامیونها و غیر می دید تردید میکرد که آیا بیمه با حضرت ابوالفضل العباس
علیهالسلام مدرکی دارد یا نه؟ صحیح است یا خیر؟
در همین افکار به سر میبرد تا شبی در عالم مکاشفه بین خواب و بیداری
میبیند که در صحرائی قرار گرفته که انسانی دیده نمیشود و یک گوسفند در
میان جمعی گرگها محاصره شده و گرگها مشغول خوردن آن هستند، در حالی که
گوسفند زنده است و فریاد میزند و کسی نیست که نجاتش دهد او میخواهد جلو
برود میبیند گرگها تهدیدش میکنند به فکرش میرسد که این گوسفند مال چه
کسی است که گرفتار گرگها شده است؟ در همین حال به گوش خود میشنود که مال
حضرت عباس علیهالسلام است برایش شبه های ایجاد میشود که چرا حضرت عباس
علیهالسلام از گوسفند خود دفاع نمیکند؟ پس بیمه ی با حضرت عباس
علیهالسلام چه فایده ای دارد؟
ناگهان میبیند یک اسب قوی هیکل در مقابلش قرار گرفت و شخصی سوار آن اسب
است که پاهای وی در رکاب و همچنین زین اسبش معلوم است ولی خود او که
چهره اش در هاله ای از نور قرار دارد قابل مشاهده نیست اسب مزبور سر خود را
به زمین میزند و قصد حرکت میکند ولی نمیتواند در همین حال کلماتی از آن
شخص سوارکار که چهره اش هاله ای از نور داشت میشنود که میگوید: «چیزی
که مربوط به ما باشد برای ما فرقی نمیکند آن را انسان بخورد یا حیوان ولی
چیزی را که به ما بسپارند حفظش میکنیم.»
این را میگوید و ناپدید میشود او وقتی به خود می آید بیدار میشود متوجه
میشود که آن سوار، حضرت عباس علیهالسلام است و با این صحنه آگاه میگردد
که بیمه ی با آن جناب صحیح است و افرادی پیدا میشوند که با حیوان فرقی
ندارند بلکه از حیوان هم پستتر و گمراه تر هستند. اولئک کالانعام بل هم اضل
سبیلا ( سوره احزاب آیه 179. )
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات 49 و 50
یک نفر ارمنی به نام لاهوتی در تهران بود که 3 عدد ماشین لیلانداف داشت و
جلوی هر کدام از ماشینها نوشته بود: شرکت با ابوالفضل العباس علیهالسلام.
در یکی از مسافرتها من با او هم سرویس بودم.
پرسیدم علت چیست که شما خود را در این ماشینها با حضرت قمر منیر بنی هاشم علیهالسلام شرکت کرده اید؟
گفت: من در سال 1319 شمسی با ماشین کرام که تازه به ایران آمده بود، عازم
زاهدان بودم و زن و بچه را نیز برای تفریح با خود به آن شهر میبردم. در
گردنهای، ترمز ماشین بریده شد و به دنبال آن در سر یک پیچ، کنترل ماشین در
شرف سقوط بود، یک دفعه همسرم گفت: یا ابوالفضل علیهالسلام! و ماشین
میخکوب شد.
پس از آنکه از مرگ نجات پیدا کردیم، به زنم گفتم: این، اسم چه کسی بود که
شما صدا زدید؟ گفت: وقتی که ما در تهران بودیم، یک روز در خانه ی اجارهای
مشغول لباس شستن بودم که بچه ی صاحبخانه در حوض افتاد زن صاحبخانه، که مادر
بچه باشد گفت: یا ابوالفضل علیهالسلام! من این اسم را نخستین بار از او
شنیدم، و دیگر چیزی نمیدانم. زمانی که من این حرف را شنیدم، تکان خوردم و
چندی بعد که عبورم به مشهد مقدس افتاد نزد یکی از علمای مشهد - گویا آیت
الله سبزواری بود - رفته و به دست مبارک ایشان مسلمان شدم. سپس مرا به
بیمارستان امام رضا علیهالسلام شریک کرده ام و خود من هم، با وجود اینکه
هنوز ارامنه به همان نام اول صدایم میزنند، مسلمانم و این سیاست کار ماست.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات74 و 7
جناب آقای غروی فرمودند: من با عده ای از رفقا با ماشین خود از قم عازم
تهران بودم. در بین راه با یک ماشین روبرو شدم که با سرعت تمام از سمت
مقابل می آمد. وضع خطرناکی بود، اگر مستقیم میرفتم خطر داشت و اگر توقف هم
میکردم باز خطر تصادف وجود داشت.
لذا ماشین را به طرف راست جاده منحرف کرده، به سمت بیابان کشیدم. در این
اثناء به یاد توسل مادرم به حضرت اباالفضل العباس قمر بنی هاشم علیهالسلام
افتادم و من هم دست توسل به دامان آن حضرت زدم و گوسفندی هم برای حضرت
ابوالفضل علیهالسلام نذر کردم. در یک آن، ماشین از تصادفی هولناک و حتمی
نجات و رهایی یافت.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 51
در سالهایی که وسایل نقلیه ی کاروانی مسافرتی (اتوبوس) تازه فراهم آمده
بود، یک روز در نزدیک منجیل گیلان بر اثر لغزشی، اتومبیل از جاده منحرف شده
و در معرض سقوط به داخل دره قرار میگیرد. از قضا یک روضه خوان پیرمرد و
لاغر اندام به نام حاج سید مرتضی کسائی نیز در آن اتوبوس حضور داشته است.
وی که در صندلی ردیف اول نشسته بود و مرگ همگان را به چشم میدید فریاد
میکشد، یا جداه! سپس سریعا خود را از درب اتوبوس به بیرون پرتاب میکند و
بار دیگر فریاد میزند: یا اباالفضل العباس علیهالسلام و با سرعتی سریعتر
از اتوبوس، یک قطعه سنگ بزرگ را به میان دره ی جلوی ماشین میاندازد و با
این کار، موجب توقف اتوبوس میشود و زائرین کربلا را که به شهر رشت بر
میگشتند. از مرگ قطعی نجات میدهد، و در حقیقت خداوند بزرگ، عظمت نام
مبارک عباس بن علی علیهالسلام را به این طور جلوه گر میسازد.
آن روضه خوان میگفت: وقتی که فریاد زدم «یا ابوالفضل علیهالسلام» مثل
اینکه به چشم خود دیدم که حضرت مرا به طرف سنگ بزرگی که حرکت دادنش برای من
مقدور نبود، راهنمائی کرد در نتیجه خداوند آنها را نجات داد.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 76
حجة الاسلام والمسلمین آقای شیخ علی قرنی گلپایگانی صاحب تألیفات کثیره،
در کتاب منهاج البیان علی نهج الأخبار و القرآن (ص 24 - 25) آورده است:
یکی از رانندگان اتوبوس شهرستان قم نقل کرد در ایامی که راه عتبات و
عالیات باز بود من مرتباً مسافر از قم به کاظمین میبردم و از آنجا مسافر
به قم میرسانیدم در یک نوبت که از آنجا مسافر زده بودم و می آمدم به
گردنه ی پاطاق که نسبتا گردنه ی سختی است رسیدم در وسط گردنه دیدم ماشین
نفت کشی از سرگردنه پیدا شد و قدری که آمد من متوجه شدم ترمز او پاره شده و
اکنون آن ماشین بر حسب عادت می آید و ماشین مرا زیر میگیرد و 60 مسافری
که همه زوار قبر امام حسین علیهالسلام میباشند له و نابود میکند، و
اصلاً راه فراری هم از برای خود نمیدیدم. دستم رفت تا دربی را که در پهلوی
خودم بود باز نمایم و خود را به بیرون پرتاب کنم تا اقلا خود کشته نشوم،
که ناگاه ماشین نفت کش که به سرعت بطرف ما می آمد سرش برگشت و به کوه خورد و
خوابید. من اتوبوس را نگه داشتم و دویدیم و دیدیم درب ماشین به کوه گیر
کرده و راننده صدمه ای ندیده و لکن نمیتواند از ماشین بیرون آید به زحمت
درب ماشین را باز کردیم و او را بیرون کشیدیم. به مجرد آنکه از ماشین بیرون
آمد سؤال کرد شما چه مذهبی دارید؟ گفتیم: مسلمان و شیعه هستیم. گفت: مرا
هم به دیانت اسلام و مذهب شیعه دلالت نمائید، زیرا من ارمنی بوده و به کیش
نصرانی معتقدم.
او شهادتین را بر زبان جاری ساخت. پرسید: عباس کیست؟ گفتیم فرزند اول علی
بن ابیطالب علیهالسلام است. از او پرسیدیم: چطور تو از عباس سؤال میکنی؟
گفت: در ایران رانندگی میکردم رفقای راننده شیعه میخواستند من شیعه شوم
ولی قبول نمیکردم. آنان از راه دلسوزی و نصیحت به من گفتند: هر گاه جایی
بیچاره شدی و خواستی خود را از گرفتاری برهانی، بگو: یا اباالفضل العباس
علیهالسلام و او قطعا از تو دادرسی میکند. این مطلب در ذهن من بود تا
اینکه چون ماشین من از بالای گردنه سرازیر شد ناگاه ترمز آن برید و من یقین
کردم که ماشینم به ته دره سقوط میکند و بدنم قطعه قطعه میشود لذا ناچار
شدم و چند مرتبه گفتم: یا اباالفضل العباس علیهالسلام آری ماشین مرا حضرت
اباالفضل علیهالسلام حفظ نمود و جان مرا او نگهداری کرد و من ثلث در آمد
ماشین خود را وقف او نموده و تا زنده هستم در راه روضه خوانی او مصرف
مینمایم و همانجا با انگشت خود با مرکب در جلوی ماشین نوشت: شرکت با
اباالفضل العباس علیهالسلام
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 51 تا 5
جناب آقای حاج ابوالحسن شکری در تاریخ 18 صفر الخیر 1418 هجری قمری از حاج رضا نظری که کی نقل کرده است: که گفت:
بین اراک و بروجرد گردنه ای وجود دارد که به نام گردنه ی زالیان معروف
است. روزی دیدم یک تریلی 24 تن آهن بار کرده و در قسمت شیب جاده، وسط راه
ایستاده است راننده هم یک ارمنی بود که او را میشناختم. به وی گفتم:
موسیو، از وسط جاده کنار برو، چرا اینجا ایستاده ای؟! گفت: داستانی دارم و
از وسط جاده هم کنار نمیروم و بعد چنین توضیح داد: از سر گردنه که سرازیر
شدم، پا روی ترمز گذاشتم، اما دیدم که ماشین ترمز ندارد گفتم: خدایا، ماها
که کسی را نداریم پیش تو واسطه قرار دهیم، و این مسلمانها هر جا که گیر
میکنند حضرت عباس علیهالسلام را صدا میزنند. با خود نذر کردم که اگر
حضرت عباس علیهالسلام نجاتم داد، من هم مسلمان میشوم. ناگهان دیدم که
ماشین ایستاد. چه شد، نمیدانم. ولی دیدم ماشین شیلنگ باد خالی کرده است.
ماشین یک دفعه جیک جیک اش بلند شد و توقف کرد. من ماشین را از جای آن تکان
نمیدهم، زیرا اول میخواهم بروم بروجرد مسلمان بشوم، بعد بیایم ماشین را
حرکت داده و بروم.
شخص ارمنی رفت و مسلمان شیعه شد.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 77
در یکی از سالها دهه ی عاشورا برای تبلیغ به اهواز رفته بودم بعدازظهر
عاشورا به منزل مرحوم آیت الله بهبهانی رفتم و در آنجا یک نفر خدمت آقا آمد
و گفت: من میخواهم مسلمان بشوم، آقا از او پرسید: دین تو چیست؟ و چرا
میخواهی مسلمان بشوی؟ گفت: دین من مسیحی، و شغلم راننده ی تریلی است.
امروز صبح از خرمشهر، تیرآهن بار زده بودم و عازم تهران بودم به اهواز که
رسیدم دیدم جمعیت زیادی سیاه پوشیده اند و به سر و سینه میزنند و عده ای
هم در دستهایشان کاسهای آب بود و میگفتند: یا عباس، یا سقا، یا اباالفضل
علیهالسلام! چون خیابانها مملو از جمعیت بود، ماشین را کنار خیابان پارک
کردم و مدتی به تماشای آن صحنه ها پرداختم، تا اینکه خیابان مقداری خلوت شد
و من مجددا حرکت کردم، در راه همین طور به سرعت میرفتم تا به یک سرازیری
رسیدم، خواستم سرعت ماشین را کم کنم، پا روی ترمز گذاشتم، ولی هر چه فشار
دادم فایده نکرد، با خود گفتم: اگر از سمت روبرو ماشین بیاید و من با او
تصادف کنم، چکار باید بکنم؟! در این حال شروع کردم به حضرت مسیح و مادرش
مریم علیهاالسلام التماس کردن، دیدم فایده ندارد.
یک دفعه یادم افتاد مردم در اهواز یا عباس، یا سقا، یا اباالفضل العباس
علیهالسلام میگفتند. گفتم: یا عباس، یا سقا، یا اباالفضل (علیهالسلام)
مسلمانها خودت به دادم برس! در همین حال ناگهان دیدم یک دست آمد جلو ماشین و
ماشین را در جا نگه داشت! من ماشین را در کنار جاده پارک کردم و اینک
آمده ام خدمت شما تا مسلمان بشوم.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات 53 و 54
حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای سید جعفر طباطبائی شند آبادی فرمودند:
در ماه مبارک رمضان سال 72 شمسی، در یکی از قرای جاده قزوین - رشت، که به
گردنه ی کوهین معروف است، مشغول تبلیغ بودم یکی از اهالی آنجا، به نام حاج
تقی غفوری، نقل کردند: در اواخر سلطنت پهلوی (که وسایل حمل و نقل بین
شهرها، منحصر به ارابه بود که به اسب می بستند) از شهرستان ابهر به زنجان
گندم بار کردیم و از آنجا مأمورین ما را به شهرستان میانه فرستادند. وقتی
که در بین راه به کوه رسیدیم، دیدیم که در آنجا کوه به صورت دماغه جلو آمده
و به لب رودخانه رسیده است. به طوری که جاده باریک شده بود که امکان عبور
با وسیله مشکل بود. فکر کردیم که به چه نحو باید عبور کنیم؟ یکی از رفقا
گفت: گونیها را با ماسه پر کنید بچینیم به طرف رودخانه، تا چرخ ارابه روی
گونیها قرار گیرد و عبور آسان گردد. پیشنهاد او را اجرا کرده و در حالی که
جلوی هر کدام از ارابه ها پرچمی به نام قمر بنی هاشم علیهالسلام نصب کرده
بودیم ارابه ها را حرکت دادیم. در حین عبور، ناگهان یکی از رفقا گفت: آن
سوار را که در سینه ی کوه به ما نگاه میکند میبینید؟ همگی گفتند: آری!
جوان زیبایی سوار بر اسب سفید دیده میشد که گویا یک سکویی در کوه بود و
او در آنجا مستقر شده بود وقتی آن چند ارابه را با موفقیت عبور دادیم و
وارد جاده شدیم، دیدیم جوان بزرگوار از نظر غائب شد. معلوم گشت که صاحب
پرچم، حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام ناظر عبور ما بوده است.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات78 و 79
حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای حاج شیخ اسد الله اسماعیلیان (ره) نقل کردند:
به اتفاق شیخی، از نجف اشرف به کربلای معلی رفتم وسیله ی حرکت ماشین هایی
بود که زوار را پس از زیارت به جای اول بر میگرداندند، وقتی وارد کربلا
شدیم شیخ گفت: من به زیارت حضرت امام حسین علیهالسلام میروم، و اما به
زیارت حضرت اباالفضل علیهالسلام وقت نمیرسد، شد شد نشد هم نشد چون آن
حضرت که امام نیست.
زمانی که وی از زیارت امام حسین علیهالسلام فارغ شد و آمد تا سوار ماشین
شود، ماشین از مسافرین پر شده و در حال حرکت بود عده ای از مسافران داخل
ماشین سوار بودند و عده ای هم بالای ماشین نشستند. باری، شیخ دستی به
نردبان زد که سوار شود، اما ماشین نایستاد و حرکت کرد و او نیز هر چه فریاد
زد، سودی نبخشید. شیخ با مشاهده ی این صحنه به طرف کربلا برگشت و گفت: یا
اباالفضل العباس علیهالسلام غلط کردم این دفعه دیگر از این بی ادبی ها
نمیکنم! اگر این دفعه به کربلا آمدم حتما به پابوس شما خواهم آمد.
اینجا بود که پس از لحظاتی ماشین توقف کرد و شیخ سوار آن گردید.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه
حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید محمد محدث اشکوری در شب سوم ذی القعدة الحرام 1414 هـ ق نقل کرد که:
در سال 1347 شمسی در مسجد کاسه فروشان رشت در خدمت آیت الله آقای حاج سید
محمود ضیابری «قدس سره» بودم. شخصی به محضر آقای ضیابری آمد و گفت: من
ارمنی هستم و خدمت شما آمده ام که مسلمان بشوم اسم من را هم میخواهم
ابوالفضل بگذارید آقا فرمودند: به چه سبب این اسم را انتخاب کردی؟ گفت: من
ارمنی هستم و از تهران به طرف رشت با ماشین می آمدم. در جاده، ماشین من
ترمز برید و به طرف دره به حرکت در آمد هر چه پیشوایان خودمان را صدا زدم،
کمتر اثر دیدم. یک دفعه گفتم: ای ابوالفضل مسلمانها به دادم برس! بلافاصله
گویا ماشین در زمین میخکوب شد و از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. حالا آمده ام
خدمت شما تا مسلمان بشوم و اسمم را هم ابوالفضل بگذارید.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 79
حجة الاسلام و المسلمین آقای سید فخر الدین عمادی از حوزه علمیه قم مرقوم داشته اند:
این جانب زمانی که ضریح حضرت اباالفضل علیهالسلام را در اصفهان میساختند
و مردم هر کدام به نوبه خود کمک میکردند شنیدم: یک حاجی از اهل تهران با
همسرش، به عنوان کمک به ضریح آن حضرت ماشین سواری دربستی را کرایه میکنند
که به اصفهان بروند. در بین راه راننده ماشین از توی آینه چشمش تصادفا به
جواهرات گردن زن حاجی، که بسیار گرانبها بوده میافتد. از حاجی میپرسد:
شما برای چه به اصفهان میروید؟ میگوید: قصد ما دو نفر، کمک کردن به ضریح
حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام میباشد و به این منظور به اصفهان
میرویم.
راننده میفهمد که حاجی و زن او، هم پول فراوانی به همراه دارند و هم
جواهرات گرانبهائی به دست و گردن زن آویخته است با خود میگوید چه خوب است
که در بین راه اینها را از بین ببرم و هر چه دارند بردارم و از این رانندگی
خلاص بشوم! از دلیجان که رد میشود در میان بیابان، به عنوان اینکه ماشین
نقص فنی پیدا کرده، ماشین را نگه میدارد و زن و مرد را از ماشین پیاده
میکند و سپس یقه ی حاجی را گرفته از جاده کنار میکشد تا خفه اش بکند،
زنش که ماجرا را میبیند، اظهار میکند: تو ما را نکش، هر چه بخواهی به تو
میدهیم ولی آن خبیث هر چه داشته اند از آنها میگیرد و خود آنها را نیز در
چاهی که در صد قدمی جاده بود می اندازد، که شاید تا صبح بمیرند. سپس حرکت
میکند و وارد اصفهان میشود و به خانه میرود. در اثر خستگی میخواهد
بخوابد ولی خوابش نمیبرد و با خود میگوید امکان دارد که آنها در میان چاه
نمیرند و کسی آنها را نجات بدهد و در نتیجه من گرفتار شوم. خوبست برگردم
اگر زنده هستند آنها را بکشم و اگر مرده اند خیالم راحت باشد.
نزدیکی های صبح به طرف تهران حرکت میکند و ضمنا چند تا مسافر هم سوار
میکند چون به همان مکان میرسد ماشین را نگاه میدارد و به مسافرین
میگوید: اینجا باشید چند دقیقه دیگر من می آیم و حرکت میکنم، مقداری کار
دارم و الان بر میگردم، زمانی که به نزدیک چاه میرسد میبیند ناله ی آنها
بلند است که میگویند: مردم، به داد ما برسید، مردم مردیم، و ناله
میزنند، راننده میگوید: شما که هستید؟ میگویند ما را راننده لخت کرده و
به چاه انداخته و خودش رفته است تا بمیریم، ای مسلمان، ما را نجات بده که
ما برای کمک به ضریح حضرت اباالفضل علیهالسلام به اصفهان میرفتیم راننده
میگوید: الان شما را خلاص میکنم! این را گفته و میرود سنگی را که در
نزدیک چاه بود بلند بکند و به چاه بیندازد و آنها را بکشد، که یک دفعه ماری
از زیر سنگ بیرون می آید و نیش خود را فورا در بدن وی فرو میکند!
راننده فریاد میکشد و از اثر صدای او، مسافرین که منتظر راننده بودند، به
دنبال صدا حرکت میکنند و میبینند راننده افتاده و فریاد میزند و
میگوید: مردم، مار مرا کشت! در این حین، از طرفی دیگر نیز صدایی میشنوند
وقتی که به دنبال آن صدا میروند میفهمند صدای دوم از میان چاه میباشد،
ریسمانی تهیه کرده و حاجی و زنش را از میان چاه بیرون می آورند و از آنها
میپرسند چه شده است؟ حاجی جریان مسافرتش را بیان میکند و میگوید چقدر به
راننده التماس کردیم که ما را به حضرت اباالفضل علیهالسلام ببخش، قبول
نکرد و ما را به چاه انداخت.
مسافرین میگویند: راننده را میشناسی؟ میگوید آری! و چون به نزد راننده
می آیند حاجی و زنش میگوید: آن راننده همین شخص است در همین حال راننده از
اثر سم مار میمیرد و چون لباس وی را میگردند می بینند هنوز پول و
جواهرات زن حاجی در جیب او بوده و جایی پنهان نکرده است!
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات 56 تا 58