لبخندهایی با استخوان شکسته ...

روزگاری بود که دلش به نسیمی می‌لرزید،  

نه از ضعف،  

که از ظرافت بی‌پناهی که در جانش ریشه داشت.  

میان جمعی زیست که نگاه‌هایشان تیزتر از تیغ بود  

و مهربانی را فراموش کرده بودند.

او اما ساکت ماند،  

در ازدحام زخم‌ها، لبخند زد،  

و به جای فریاد،  

با سکوت، درد را به آغوش کشید.  

نه از آن‌رو که چیزی برای گفتن نداشت،  

بلکه از آن‌رو که دانست گفتنش را  

کسی نخواهد فهمید.


همان‌ها که نام‌شان را عزیز نهاده بود  

آرام‌آرام از میانش گذشتند  

و چیزی در او شکست…  

نه بار نخست،  

نه بار دوم،  

که آن‌قدر شکست  

تا دیگر چیزی برای شکستن نماند.

اکنون، در ابتدای جوانی،  

دختری نشسته است در خویش،  

با شوقی خاموش و قلبی فرورفته در سنگینی ناگفته‌ها

می‌داند که دیگر کسی نمانده  

که زخمش نکرده باشد…  

و شاید همین دانستن،  

تلخ‌ترین حقیقتی‌ست که هر صبح با آن بیدار می‌شود.


اما هنوز،  

در میان این همه فراموشی،  

دلش نرمی‌اش را به دنیا نبخشیده

و اگر شبی،  

دردهایش را به ستاره‌ای بگوید،  

شاید خدا،  

تنها کسی باشد که او را تمام و کمال بفهمد…

۰ ۱
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞

-------------------------
به امید گوشه چشمی از جانب حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

1393/11/15
---------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان