خونِ چشم، شوقِ دیدار ...

 مرا چشمی‌ست خون‌افشان…

 یوسفم، سال‌هاست چشمانم به راه مانده‌اند؛ 

نه برای بازگشت، که برای آمدنت… 

برای دیدنت. 

تو را هرگز ندیده‌ام،

 اما جانم، بی‌آن‌که بدانی، از تو لبریز است.

 هر که آمد، گفت:. فراموشش کن. 

اما چگونه فراموش کنم؟ کسی را که هرگز نداشتم،

 اما با نیامدنش، تمام بود و نبودم را گرفته؟ 

نه چهره‌ات را می‌دانم، نه صدایت را شنیده‌ام،

 اما دلم برای نگاهی تنگ است که هنوز اتفاق نیفتاده… 

مرا چشمی‌ست خون‌افشان،

 از حسرت دیداری که هر شب در خیال می‌رقصد

 و هر صبح، با نبودنش می‌سوزاند.

 نه خاطره‌ای دارم از تو، نه وعده‌ای، نه نشانه‌ای…

 فقط دلی‌ست که بی‌اجازه، بی‌صدا، تو را خواسته است. 

نمی‌دانم تو کیستی،

و چرا میان این‌همه آدم، دلم به تو گره خورده… 

فقط می‌دانم اگر روزی بیایی، 

مرا از چشم‌هایم خواهی شناخت 

از همان چشم‌هایی که سال‌هاست به شوق تو خون گریه می‌کنند.

 

 

 

۰ ۱
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞

-------------------------
به امید گوشه چشمی از جانب حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

1393/11/15
---------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان