در این راه،
گاهی چهرهها به یادم میآیند،
نه آن چهرههایی که در آینه دیدهام،
بلکه چهرههایی که پیش از بودنم در من نقش بستهاند،
لبخندی مهربان،
مثل نوری از پشت ابرها
و گرمایی که همیشه کمبودش را حس میکنم.
این لبخند،
مثل گلیست که در زمستان روییده،
غیرمنتظره،
اما واقعی.
و من،
با هر نگاه به آن لبخند،
به یاد میآورم
شاید هرگز کاملاً زمین نخوردهام،
شاید هنوز چیزی در من هست
که به آن زمینهای ناآشنا تعلق ندارد.