میدانم،
تو هم مثل من گاهی در میان سکوت،
سایههایی را میبینی که هیچکس نمیبیند.
سایههایِ خلأ، نه نور
بر دیوارهای تنهاییمان نقشی کشیدهاند
فقط خودمان میفهمیم.
در این سایهها،
صدای نفسهایی هست،
که نه زمینیست و نه آسمانی،
صدایی نرم و سرد،
در گوشِ روحمان میخواند
نامِ گمشدهی گمگشتگیها را
اما حتی شکلش را نمیتوانیم به یاد آوریم.
و من،
در این بازی پنهانِ نور و تاریکی،
آموختم که گاهی باید بیصدا بمانم،
تا آنچه نمیدانم، خود را نشان دهد،
مثل بادی که از لای برگها میگذرد
و بوی بارانِ نیامده را با خود دارد.