گاهی فکر می کنم ،
شاید قرار نبود صدایم برسد،
شاید این سکوت،
زبانِ دیگریست
که فقط خدا میفهمدش.
نه قهر کردهام،
نه دور شدهام از جهان،
فقط
جایی میان بودن و ناپدید شدن
پنهان شدهام...
مثل یک پرتو نور
که از پشت پرده میتابد
اما هیچکس نمیبیند از کجا.
هیچکس نمیپرسد چرا ساکتم،
چرا لبخندم خستهست،
یا چرا نگاهم
دائم دنبال چیزیست که
هرگز نیامد...
اما هنوز،
دل من
مثل یک فانوس خاموش
برای روزی روشن میماند
که شاید کسی،
نه از سر اتفاق
که از سر فهم،
بیاید و کنارم بنشیند
بینیاز از سؤال و جواب…
فقط باشد.
فقط بماند.
فقط بفهمد...