من را کسی ندید...
نه آنگاه که لبخند زدم،
نه وقتی که پشت آن لبخند،
دلم شکست.
راه میرفتم
میان جمعیتهایی پر از صدا،
اما غربت،
در من ریشه کرده بود،
چنان عمیق،
که حتی خودم هم گاهی فراموش میکردم
چقدر تنهایم...
نه که کسی نباشد،
اما بودن بعضیها
از نبودن هم، ساکتتر است.
من
مثل دعایی بیلب،
مثل اشکی بیچشم،
سالهاست که فقط "هستم"،
بیآنکه دیده شوم...
و این بودن،
مثل شیشهای پر از نور،
که هیچکس نگاهش نمیکند
مبادا در خودش بازتاب شود...
اما هنوز،
هر شب،
در دل تاریکی،
با نوری پنهان
به سمت روشنی قدم میزنم.
شاید دیده نشوم،
اما "دیده میشوم"
در جایی فراتر از چشمها...
آنجا که حضورِ خاموش،
از هزار صدا بلندتر است.
پ.ن:
غربتم را کسی نمیفهمد،
جز او که خودش،
تمام غریبان را
بیصدا آغوش میگیرد...