در جهانی که زبانها فراوانند،
من به خاموشی پناه بردهام.
نه از بیسخنی،
بلکه از آنکه هرچه گفتم،
به گوشِ دل نرسید.
من مسافریام بیکاروان،
راه را بلدم،
اما مقصد را گم کردهام
در هزارتوی آینههایی
که فقط تصویر را میفهمند، نه حقیقت را...
با هیچکس، از آنچه در من میگذرد، سخنی نیست،
که این دل،
نه از خاک است،
نه از حرف .
از نور است،
و سکوت، گاه نوریست که تنها اهل دل آن را میشنوند.
آهسته در خود میسوزم،
نه برای آنکه تمام شوم،
بلکه شاید شعلهام
راه کسی را روشن کند
که هنوز در شبِ خودش گم است...
در خاموشیام، صداییست که به آسمان میرود،
و خدا، تنها مخاطبِ راستینِ دلهاییست
که جز او، هیچ همزبانی ندارند.