یوسف من، ای گمشدهی جان و دل،
سالهاست چشم به راهت ماندهام، در سکوتی پر از فریاد.
نه نشانی، نه صدایی، نه ردّی از عبورِ نگاهت.
هر صبح، چاه را نگاه میکنم، شاید بوی پیراهنت بیاید،
شاید نسیمی از کنعان، غبار این دوری را بشوید.
دلم زلیخای پیر شدهایست،
که هنوز نامت را با گریه صدا میزند،
و هر شب، خوابِ بازگشتت را با اشک تماشا میکند.
ای ماهِ گمشدهام،
بیتو روزهایم شباند، و شبهایم بیستاره.
کاش بیایی، حتی اگر پیراهنت پیشتر برسد از خودت...
که دلم در حسرت دیدار، دیگر طاقت تابستانِ این فراق را ندارد ...
پ ن : دوستت دارم مثل یعقوبی که سالها
برای یک نشانیِ دور، یک پیراهن، نفس کشید…
بیادعا، بیصدا، با همهی جان