ای خدا…
دلمان به آتش کشیده شده،
نه از ترس،
بلکه از تماشای زخمهایی که مدام تازه میشوند…
و نالههایی که در هیاهوی سیاست گم میشوند.
شبیه کسی شدهام
که عزیزی را از دست داده،
اما مجال گریه ندارد،
چون باید آرام بماند، محکم بایستد،
تا خانه روی شانههایش فرو نریزد...
میسوزم…
برای کودکی که دیگر پدر ندارد،
برای مادری که چشم به راه ماند،
برای خاکی که تاوانِ نجابتش را
با خون بهترینها میپردازد.
و در این سوختن،
فقط یک نام، یک نور، یک امید باقیست
دعایم… برای مردی که تکیهگاهمان است،
که قامتش خم نشود،
دلش نلرزد،
و نفسهای گرمش، ستونِ این وطن بماند...
باشد که در طوفانها،
کشتیمان را هنوز، راهی به ساحل باشد...
پینوشت:
هنوز نمیفهمم چطور باید هضم کرد اینهمه داغ…
اینهمه نام بلند، که ناگهان خاموش شدند…
اینهمه انسان که جانشان، بیهیچ تقصیری، در راه وطن رفت…
نه بغض فرو میرود، نه دل آرام میگیرد…
فقط ماندهایم، با سکوتی که هیچوقت شبیه قبل نخواهد شد.
کاش من هم میتوانستم جانم را بدهم،
شاید آنوقت،
این دل آرام میگرفت...