یوسف من را،
نه من،
که خدا نگه میدارد...
همان که دل را عاشق کرد،
و نامش را بر لبِ هر شبِ من نشاند.
من اما
چند صباحیست
سایهای ناپیدا
بر روشنای دلم افتاده...
نه از بیم حادثهای روشن،
که از دردی که تنها دامن دل را میگیرد،
بیهیچ صدا، بیهیچ نام.
نکند نسیمی تلخ،
بر جان او بوزد؟
نکند چشم بیداری،
خوابِ آرامش او را بر هم زند؟
خدایا...
اگر قرعهایست، اگر خطریست، اگر باریست...
من را بخوان،
من را ببر،
که جان من، اگر در راه او ریخته شود،
بر من منت است، نه بلا.
نه، نمیهراسم،
نمیلرزم...
تنها
در سکوت، آه میکشم
و آن آه را
در کوچههای اجابت رها میکنم،
تا شاید، روزی،
بیصدا،
به سلامتِ یوسف من،
بازگردد...