جمعه است،
و آسمان، بوی دعا گرفته است...
من، آرام و خاموش،
صفحات دعای سمات را گشودهام
بیهیچ تمنّا، بیهیچ صدایی.
یاد آن جمعه افتادم...
که دعای سمات نخواندی.
دلم گفت:
بخوان،
اینبار تو بخوان،
به نیابتِ او...
به نیتِ آنچه ناگفته ماند
در سکوتِ یک جمعه دور.
پس نشستم،
میان واژههای مقدس،
میان اسما، میان نَفَسهای روشن،
و آهسته، بیصدا،
نیت او را
در دلِ دعاهایم پنهان کردم.
و اگر هنوز دعاییست
که در آن روز نیمهماند،
و آهیست
که راهی به آسمان نیافت ،
باشد که امروز،
با سکوت من،
با اشکی بیصدا در وقت خواندنِ سمات،
دستان اجابت بالا رود...
برای همان نیتِ خاموش
که آن روز در دل داشتی
...
آمین.