در روزی که آسمان به نامِ علی و زهرا آذین بسته،
من، در خلوتی که نه صدای تو دارد، نه عطر تو،
با دلی شکستهتر از همیشه
نشستهام به تماشای عشقی که سالهاست در رؤیاهایم زیستهام...
ای کاش این دل، امروز در کنار تو میتپید،
نه در این اتاقِ خاموش،
که در خانهای کوچک، با دستی در دستت،
بینیاز از واژهها…
همه از وصلت علی و فاطمه میگویند،
و من
به وصلی فکر میکنم که هنوز نیامده،
و شاید هیچگاه نیاید…
نه از نداشتن میسوزم،
که از داشتنی دور،
که نام تو را دارد و آغوشت را ندارد.
دلم میخواست امروز،
در روزی که عشق، نام علی گرفته،
و مهربانی، چهرهی زهرا شده،
تو کنارم بودی؛
تو که از تبار نور نیستی،
اما نورت از تمام شبهایم گذشته...
و حالا، در این روزِحسرتزده،
در این دلتنگیِ خاموش،
در این دعاهای بیپاسخ،
تنها یک زمزمه برایم مانده:
دوستت دارم...
نه مثل دوست داشتنهای روزمره،
نه مثل واژههایی که از لبها میریزند،
که چون ذکریست در نیمهشب،
چون بوی پیراهنی از کنعان،
که تسکین دل یعقوب بود
و امیدِ شبهای بیفردای من است...