او را در دل نهنگ بلعیدند
و من را در دل این اتاق...
نه، نه فقط این اتاق،
که تمام این دنیا
با دیوارهایی از تنهایی،
برایم زندانیست
بی کلید، بی روزنه،
بی بوی یوسف...
یونس اگر در دل نهنگ تسبیح گفت
به نجات رسید،
اما من؟
سالهاست
در سکوتی خاکستری،
در غربت لحظههایی
که هیچ نشانی از او ندارند،
به نام یوسف دعا کردهام
و هنوز،
دری به گشایش ندیده ام .
نه دریا آرامم میکند
نه ماهی، نه آفتاب...
تنها عطری که تسکین میدهد
تصورِ بوی پیراهن اوست،
یاد باد
که نسیمی از کنعان
روزی مرا نیز دریابد.
این خانه را همه پر کردهاند،
اما من،
در میان جمع،
بیاو
چون یعقوبِ بیفرزندم.
نه کسی از این گریهها خبر دارد،
نه کسی از این اسارت دل...
یوسف ِمن،
تو اگر در دل نهنگی،
من در دلِ این زندانِ بیدریچه،
هر شب
به نیامدنت محکومم...
و هر صبح،
با دلی شکستهتر از شب پیش،
لبخندی بر لب میزنم
که مبادا کسی بفهمد
چقدر نبودنت
مرا در خاموشی خود
آهسته آهسته ذوب کرده ...