غروب آمد...
همانکه همیشه وعدهاش را با خود میآوردی.
تمام روز، چشم دوختم به راه،
با دلی آویخته بر دقیقهها،
که شاید این بار،
در سکوت نارنجیِ آخرِ آسمان،
ردی از تو پیدا شود.
اما باز، تنها غروب آمد
و تو نیامدی.
آفتاب که فرو رفت،
دلخوشیام هم رفت؛
نه صدایی، نه سایهای،
فقط نسیمی که روی گونهام نشست
و گفت:
«اینهمه صبوری،
گاهی هیچ پیراهنی با خودش نمیآورد.»
خستهام از وعدههای بینشانی.
این بار، خودِ غروب،
بوی ناامیدی میداد.