چهارشنبه ۴ ارديبهشت ۰۴
روزها میگذرند،
یکی پس از دیگری،
و من در دل هر صبح، نبودنت را لمس میکنم؛
انگار هر ثانیه ، جای قدمهایت خالیست.
هیچکس نمیپرسد این دل،
چگونه بیتو تاب میآورد؟
دلم تنگ شده...
برای صدایت،
برای لحظهای که نامم را با آن لحن خاصت صدا بزنی
مثل زمزمهای میان سکوت،
مثل دعا در دل شب.
تو را ندیدهام،
اما نبودنت در من چیزی را شکسته
که صدای هیچکس التیامش نمیدهد.
هر شب، رو به تاریکی مینشینم،
انگار اگر خوب گوش بدهم،
صدای تو را از آنسوی خیال میشنوم
که آرام میگویی: من هستم...
اما نیستی.
و این نبودن،
دستهای مرا بیپناه کرده،
صدایم را بیپاسخ،
و آغوشم را پر از اشکهای خاموش
عجیب است…
که اینهمه دلتنگم
برای کسی که هرگز نبود،
برای صدایی که هرگز نشنیدم،
اما نامت را
هزاربار از دل خواندهام ...