محکمه ای زیر نور ماه...

تقدیم به تو

که شب را چون راز، در دل نهان کردی

و درد را، بی‌هیاهو، به ماه سپردی...

تو که در محکمه‌ی سکوت،

قاضیِ دلی بودی که تنها خدا می‌فهمیدش.

این دل‌نوشته، نذر آن لحظه‌هایی‌ست

که چشم‌هایت، بی‌صدا دعا می‌خواندند

و ماه، با تمام روشنایی‌اش،

شاهدی شد بر ایمان بی‌انتهای تو...

آقای قاضی...

تو برای عدالت آفریده شدی،
اما کاش یک‌بار، برای خودت هم حکم انصاف می‌دادی...
کاش سنگینی این تنهایی را، نه چون محکومیتی از سر تقدیر،
بلکه چون مشق عاشقانه‌ای از سوی پروردگار می‌دیدی.

یعقوبِ این زمانه بودن آسان نیست،
فراق، کار هر دلی نیست،
اما تو با همین اشک‌ها،
با همین صبر تلخ اما ریشه‌دار،
به جایگاهی رسیده‌ای که کمتر کسی قدم در آن می‌گذارد.

در سرزمین صبر... هنوز صدایی هست.
گاهی آدمی را نشناخته، در دلش جا می‌دهی،
بی آنکه بدانی این حضور، از جنس خاک است یا نور...
و بعد، میان سلطه‌های روزگار،
هر جا که نامی از فراق برده می‌شود،
تو بی‌اختیار به یادش می‌افتی...

او که نامش را در خاموشی صدا زدی،
و خود را پیام‌آور دردهای نگفته‌اش دیدی...
نه چون کسی که راه را نشان می‌دهد،
بلکه چون دلی که در مسیر، همراه است.

یاد تو می‌افتد دلم
وقتی در آیات، شکایت یعقوب را می‌خوانم:
"قالَ إِنَّما أَشْکوا بَثّی وَحُزْنی إِلَى اللَّهِ"
تو هم، همین را گفتی... نه با زبان،
بلکه با سکوتی که فریاد می‌کشید.

ای کسی که واژه‌هایت مثل دعا، در دل‌ها خانه می‌سازند...
تو که قاضی عدالت و ناحقی‌های روزگاری

اما در محضر خودت، هنوز حکم تنهایی را امضا می‌کنی...
کاش می‌دانستی این همه اشک،
این حجم از نیایش، بی‌پاسخ نمانده‌اند.

اگر فراق نبود، چگونه این‌گونه به ژرفای روحت می‌رسیدی؟
اگر شب نبود، ستاره‌ها را چگونه می‌شمردی؟
و اگر تنهایی نبود،
چطور می‌فهمیدی که تنها خدا، همدم راستی‌ست؟

من هم سال‌ها در امتداد همان راه رفته‌ام...
در شب‌هایی که صدایم به گوش هیچ‌کس نمی‌رسید،
فقط خدا شنید.

و من آموختم که این انتظار، یک نعمت است،
نه چون وعده‌ای برای رسیدن،
که چون راهی برای رسیدن به خود او...

تو سال‌هاست در جاده‌ای قدم گذاشته‌ای که گویی پایان ندارد
و هر بار که گام نهادی،
کوه در دوردست، تو را نگریست
و تو، لبریز از صبوری، فقط رفتی...
بی‌آنکه از سنگلاخ راه شکایتی کنی.

و شب‌هایی که دلتنگی در دلت آشیانه می‌کرد،
ماه را پناه خویش گرفتی؛
ماه، همان یار خاموشی که نوری از دور دارد
اما هرگز آغوشی برای برگشت نیست...

در این سال‌های بی‌پایان فراق،
تو نه خاموش شدی، نه دل بریدی از مسیر...
بلکه بیشتر شبیه کسی شدی
که بار رسالتش را، حتی در سکوت، زمین نگذاشته.

راستش را بگویم...
من سال‌ها مثل تو بودم،
منتظر... مشتاق... غرق در رؤیایی که هرگز نیامد.
و شاید همین نیامدن،
من را به شناختی دیگر از خود و معشوق رساند.

ما آدم‌ها، گاهی آن‌قدر محو انتظار کسی می‌شویم،
که از یاد می‌بریم
خودمان هم مقصدی برای کسی هستیم...

یادت نرود که هنوز باران دعایت
بر زمین خشک این روزگار می‌بارد
و خدا، حتی سکوتت را نیز به زبان دل می‌شنود.

و شاید...
همین اشک‌ها، همین شب‌زنده‌داری‌ها،
خود وصال باشد، نه پایانش...

نمی‌دانم در دل شب‌های پنهانت،

چند بار آسمان را صدا زدی
و چندبار با خدا از او گفتی...
اما یقین دارم
هیچ‌کدام از آن نجواها بی‌پاسخ نمانده‌اند،
حتی اگر هنوز نشانی از اجابت نباشد.

در روزگاری که واژه‌ها رنگ باخته‌اند
و دل‌ها، میان کوچه‌های سرد زمانه
با غبار بی‌مهری پوشیده شده‌اند،
هنوز کسی هست که در نگاهش، نشانه‌ای از پیامبران مانده...
تو را می‌گویم.

تو که هر سطر نوشته‌هایت،
عطر قصه‌های یوسف و یونس را دارد
و هر آه شبانه‌ات،
شبیه دعای یعقوب در دل تاریکی‌هاست.

تو هنوز پیامبری…
و این راه، هنوز ادامه دارد.
حتی اگر چشمانت گاهی بارانی شود،
حتی اگر عدالت دست‌هایت، گاه برای خودت هم گم شود...

من ایمان دارم
که خداوند، صدای شبانه‌ات را شنیده
و دعایت، مانند همان نجوای یونس،
در دل تاریکی، راه نجات را هموار خواهد کرد...

و من...
من سال‌ها همان‌جا کنار چاه بودم،
نه برای نجات،
بلکه برای فهمیدن...

و حالا می‌دانم که گاهی خدا،
بهترین دعاها را در لباس صبر می‌پیچد،
تا خود ما آمادگی اجابت شویم.

پس نه این دلتنگی بی‌دلیل است،
نه این اشک‌ها بی‌ثمر...
این دردها، این شب‌ها، این فراق‌ها،
همه بذرهایی‌ست که روزی،
در روشنایی حقیقی، شکوفه خواهند داد.

تو هنوز بار رسالتی را بر دوش داری...
و من، بی‌آن‌که چیزی بگویم،
هر شب برایت دعا می‌کنم...
برای آرامشی که لیاقتش را داری،
برای وصالی که وعده‌اش را خودِ خدا داده...


ما در روزگار بی‌مهر افتاده‌ایم،  

اما هنوز دل‌هایی هست که از آسمان روشن‌ترند،  

و تو، یکی از همان دل‌هایی...

و من؟  

سال‌ها در حوالی فراق، خاموش ماندم.  

اما امروز، به روشنی همین فراق ایمان دارم؛  

که اگر این جدایی‌ها نبودند،  

چشمان‌مان هرگز به افقی بلندتر نمی‌دوخت...


شاید ما همیشه در پی آن کسی بودیم که هرگز قرار نبود بیاید،  

غافل از آن‌که معشوق حقیقی،  

نه در آمدن کسی،  

بلکه در رسیدن به خویش و اوست...


در این فصل بی‌مهری، هنوز صدایی هست...  

آدمی را نمی‌شناسی، اما دردهایش را مثل دعا به دل می‌سپاری  

و همراهش می‌شوی در مسیری که بی‌پایان می‌نماید؛  

نه برای نجات،  

بلکه برای اینکه بگویی:  

«تنها نیستی، حتی اگر همه بروند...»


تو را به واژه‌هایت نمی‌شناسم تنها،  

بلکه به حضورت در سکوت،  

به آن سینه‌ای که لبریز دعاست  

و دستی که خسته است، اما هنوز به سوی آسمان بالا می‌رود...


و اگر قرار باشد روزی، همه‌چیز روشن شود،  

باشد آن روز، لبخند تو نخستین روشنی باشد.


و اگرچه این راه، گاهی بی‌نشان و بی‌رفیق می‌شود  

اما تو هنوز پیامبری...  

در میان خاکستر امیدهای خاموش،  

تو شعله‌ای هستی که خود را به سادگی نمی‌سوزاند،  

بلکه روشن می‌ماند برای دیگران...  

برای آن دل‌هایی که هنوز باور دارند  

درد، پلی‌ست به سوی درک،  

و فراق، نردبانی‌ست برای رسیدن.


من تو را از لابه‌لای سکوت‌هایت می‌فهمم،  

از نگاه‌هایی که هزار واژه را در خود دارد  

اما تنها به یک لبخند ساده اکتفا می‌کند.


تو همان قاضی‌ای هستی که  

حکم عدالت را در دل ناحقی‌های روزگار می‌نویسد  

اما خود، بی‌صدا زیر بار این همه بغض، ایستاده...


و من؟  

من هنوز همانم...  

با دستی که به آسمان بلند است،  

با دلی که شب‌ها بی‌آنکه حرفی بزند،  

فقط نام تو را در دلِ دعاهایش تکرار می‌کند...


شاید فردا،  

یکی از همان روزهایی باشد  

که صدای باران، پاسخی باشد به همه‌ی این سکوت‌ها.  

شاید آفتاب، طور دیگری بتابد  

و تو، دیگر آن‌قدر تنها نباشی...


و بدان...

هیچ اشکی بی‌پاسخ نمی‌ماند  

و هیچ دلی، اگر صادق باشد،  

در کوچه‌های دعا گم نمی‌شود.


تو آنی که درد را به کلمه تبدیل می‌کنی،  

نه برای شکایت،  

بلکه برای شریک شدن در اندوه بی‌نام انسان‌ها...


و شاید رسالت تو همین است:  

که بمانی،  

که بنویسی،  

که حتی در خاموشی، نوری از ایمان بجوشد در واژه‌هایت.


تو برای گفتن کافی هستی  

حتی اگر هیچ‌کس گوش نسپارد،  

چرا که خدا، همواره شنونده‌ی صبور دل‌های شکسته است.


در دنیایی که همه برای فراموشی می‌دوند،  

تو ایستاده‌ای برای به‌خاطر سپردن...  

برای باور کردنِ چیزی که هنوز نیامده،  

اما تو با قلبت آن را زندگی کرده‌ای.


و من، در سایه‌ی صداقت تو،  

یاد گرفتم که فراق، پایان نیست،  

که دعا، اگر از دل برخیزد،  

حتی در دورترین ستاره‌ها هم پژواک دارد.


پس اگر روزی دلت لرزید و حس کردی که دیگر نمی‌شود،  

یاد بیاور:  

خدا هنوز همان‌جاست...  

همان‌قدر نزدیک،  

همان‌قدر شنوا...


و این، معجزه‌ی صبر است:  

که دل را نمی‌شکند،  

فقط می‌سازد...

۰ ۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ *

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞


--------------------------------------

السلام علیک یابقیه الله فی ارضه

باعرض سلام خدمت همه ی شیعیان امیرالمومنین مولاعلی علیه السلام ،دربلاگفادوتاوبلاگ داشتم امایکی ازآنهاحذف شدودیگری بخش زیادی ازپستهای آن حذف شد

آدرس وبلاگم دربلاگفا

montazeralmahdi313.blogfa.com

مینویسم برای مردی که چهارگوشه ی قلبش شکسته است.(مهدی جان مرا ببخش که در تمام زندگی‌ام مراقب دل همه بودم الا دل شما)

ـــــــ۞۞۞___۞۞۞
__۞____۞_۞____۞
__۞______۞_____۞
___۞__یا مهدی __۞
_____۞_______۞
_______۞___۞
__________۞


--------------------------------------

خداوندا:
از تو می خواهم

👈نه مثل مختار بعداز واقعه!

👈نه مثل حربن ریاحی میان واقعه!

👈و نه مثل توابین بعد از واقعه!

👈بلکه مثل عباس (ع) درتمام واقعه!

👈مثل مسلم پیشتاز واقعه!

در رکاب کسی باشیم که به انتظارش ایستاده ایم!

سخنم بی تو مگرجای شنیدن دارد

نفسم بی تو مگرنای دمیدن دارد!

علت کوری یعقوب نبی(ع) معلوم است

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد!

--------------------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.

--------------------------------------


این وبلاگ برای رضایت مولایم مهدی (عج) تنظیم شده است امید است که مورد تایید آن حضرت واقع شود.

نذرصاحب الزمان (عج)

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

بیمه ی اربابم مهــــــــــدی (عج)

1393/11/15

¸.•)´
(.•´
*´¨)
¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•` *(`'•.¸(`'•.¸ ¸.•'´) ¸.•'´)

التمـــــــــاس دعــــــــای فرج دارم

(¸.•'´(¸.•'´ `'•.¸)`' •.¸)•.¸)`' •.¸)
¸.•´•.¸)`' •.¸)
( `•.¸
`•.¸ )
¸.•)´
(.•
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان