شنبه ۳۱ فروردين ۰۴
موهایم خسته اند... خسته از دستانی که هرگز نخواستند در آنها گم شوند. خسته از انتظار نگاهی که تنها سکوت را به ارمغان آورد. هر تار این موها روزی بخشی از رویایی بود که باد بیوفایی با خود برد. عشق را مثل یک قاب خالی به دیوارِ قلبم آویختم، اما کسی نبود که تصویرش را در آن بگذارد.
حالا موهایم رنگ غربت گرفته؛ نه خاکستری زمان، که خاکستری تنهاییست. گاهی دست میکشم رویشان و یاد گرمای نفس های یخی می افتم که وعده بهار داد و برف پاییز آورد. روزگار آنقدر تار شد که حتی سیاهی موهایم هم ترسید و سفید شد.
دیگر آینه را هم تحمل نمیکنند... شاید از ترس آن نگاه های گمشده ایست که هر صبح در چشمانم جستجو میکنم و نمییابم. موهایم حالا مثل برگهای مرده پاییزند؛ بیصدا میریزند، بی آن که کسی صدای فرودشان را بشنود. شاید آخرین اعتراض خاموش قلب شکسته💔 است ...