پنجشنبه ۲۹ فروردين ۰۴
احساسی که چون مهِ سردِ پاییزی، تنِ بیجانم را در خود میپیچد... انگار نه انگار که روزگاری، گرمایِ آفتاب را بر پوستِ خود حس میکردم. حالا، همهچیز در پسِ پردهای از غبارِ بیمعنایی محو شده است؛ گویی جهان، رنگ باخته و صداها، در گلو خفه میشوند.
قلبم نه شورِ زندگی دارد، نه دردِ تپش... تنها سنگینیِ سکوت است که در سینه جا خوش کرده. گاه به آینه مینگرم و چشمانم را میجویم، شاید نشانی از آن آتشِ قدیم پیدا کنم، اما فقط سایهای از خودم را میبینم که گم شده در هزارتویِ روزهایِ تکراری...
حتی اشک هم دیگر نمیآید. گویی باران، از یادِ آسمان رفته است. چه تلخ است وقتی آدم، غم را هم از دست میدهد و فقط تهِ ته، خالی میماند... خالی، مثل کویرِ بی انتهایِ شب ...