صبح میآید
با هزاران رخوت بیمعنا
و من
آینهای از ناامیدیهای تلنبار شده
پشت پنجرهی ابری روزها ایستادهام...
کجاست آن وعدههای روشنی؟
سالهاست در این کویر بیآب زمانه،
دستانم را به آسمان بردهام،
اما تنها گردبادِ فراموشی
شنهای سرد بیپاسخی را بر روحم ریخته است.
آه...
در این عصر سنگدل که هر نسیمش خاری است در جان،
من هنوز
شبنموار میچکم بر گلهای خشکیدهی امید،
بیآنکه بدانم آیا بارانی خواهد آمد؟
پروردگارا...
این سکوت جهان را میتوانم تحمل کنم،
اما این بیپاسخیِ همیشگی را تا کی؟
من
حرفهای ناگفتهی این روزگار بیرحم
نه نخستین زخمخوردهام، نه واپسین،
پس چرا دردِ تنهاییام اینگونه بیکران مینماید؟
همهی راهها به دیوار ختم شدهاند،
همهی صداها در هیاهوی خودخواهیها گم...
و من
قطرهای در اقیانوسِ بیانتهای غربت
هنوز نغمهسرایی میکنم
برای چشمهساری که شاید در افق نباشد.
اما در ژرفای این ظلمت،
ذرهای نور هنوز باقی است:
شاید فردا،
رخشندهتر از همیشه بتابی...
شاید دستِ مهربانت،
این خارهای وجودم را به گلهایی بدل کند...
آخرین برگ این دفترخاکستر شده را هم ورق زدم...
هیچ نوشتهای ندیدم
هیچ نشانهای
پروردگارا،
اگر این باران رحمت واقعاً هست،
چرا زمینِ خشکِ وجودم تا امروز سیراب نشده؟
چرا هر چه گشتم،
حتی یک ردپا از وعدههایت ندیدم؟
میگویند صبر کن
اما من که یک عمر در انتظار ماندهام...
میگویند "امید داشته باش"
اما من که تا امروز جز خار ندیدهام...
پس این سوال بیپاسخ میماند:
آیا واقعاً روزی خواهد آمد
که این قلبِ خسته چیزی جز بی مهری بچشد؟
یا باید به این تاریکی عادت کنم
و بپذیرم که شاید انتظار، خودش پایان ماجراست؟