صبح آمده، اما دل من هنوز در تو غرق است.
آفتاب میتابد،
اما نگاهت را حس میکنم که از پشت پردههای نور، بر تنِ جانم میلغزد.
باد میوزد و نامت را در گوشم نجوا میکند،
چنان که گویی لبانت بر لبان من است،
و هر تپشِ دل، آهنگی از نفسِ توست.
دستهایم خالیاند،
اما دلم پر است از لمسِ خیالی که نمیآید،
و هر نفس، هر نفس،
تپشِ تو را در رگهایم میریزد،
مست و سرکش، تا از خودم بیخبر شوم.
چشمانم به آسمان دوختهاند،
به همان ماهی که شبها با من حرف میزد،
و حالا در روز،
میخواند نام تو را در من…
ای ماهِ من،
که حتی در روشنایی، شب را به جانم میآوری.