نه شب آرامم میکند، نه روز.
همهچیز سرد است، ساکت، بیجان.
دلم فریاد میزند و صدایی نمیآید.
به اضطرار رسیدهام
جایی میانِ بودن و بریدن.
دستم به دعا نمیرود، زبانم لال مانده،
اما دلم هنوز امید دارد به دلِ پاکی،
که شاید همین حالا، در گوشهای از این دنیا،
برایم «اَمَّن یُجیب» بخواند.
اگر میشنوی…
برایم بخوان.
برای دلی که زیر بارِ درد خم شده
و هنوز نخواسته از خدا جدا شود.
بگو:
خدایا، نگاهش کن.
خسته است، ولی هنوز دوستت دارد.
من به همین دعا زندهام.
به همان آهی که از دلِ دیگری بلند شود
و برسد به من،
در سکوتی که دیگر هیچ صدایی در آن نیست.
+ التماس دعا...