به نام آنکه دل را آفرید و راز را در دلها پنهان کرد
سلام ای یوسفِ دور،
ای سایهای که از افقهای غیاب میآیی و نمینشینی،
هر باران، ردِ گامهایت را در من تازه میکند،
و من در هر قطره، خاطرهای از تو را میچشم.
خدایا،
این دل چگونه به اندازهی یک جهان سوخته است؟
هر لحظه، هر نفس،
حضور تو و نبود یوسف،
همزمان در رگهایم میپیچد.
در شبها، سکوتِ زمین مرا فرا میگیرد،
و من در میان این سکوت،
به یاد یوسف، به یادِ نور،
میان ماندن و رفتن معلقم،
نه در زمین قرار دارم، نه در آسمان،
بیقرار و بیپناه،
اما هنوز عاشقانه منتظرِ نشانهای از او هستم.
ای یوسف،
اگر میدانستی که نبودنت چه طوفانی در دل من برپا کرده،
شاید لحظهای برمیگشتی
تا دستم را لمس کنی
و من دوباره، با نگاهت، نفس بکشم.
اما فاصله، این دریای بیکران،
بیهیچ پل و کشتی، میان ماست.
خدایا،
اگر این دلتنگی حکمت است،
پس بگذار همچنان در آغوشِ یادِ او باشم،
که حتی در نبودش، دل من زنده است،
و در هر قطره باران،
ردی از حضور او جاریست.
و من در این همه غربت و انتظار،
میآیم و میروم،
اما هنوز دل،
به یاد یوسف،
به انتظار باران،
به آرامی میتپد.