به نام آفرینندهی عشق،
آن نقاش بیهمتایی که،
بر بوم سپید شب،ماه را نقش زد؛
و در دل شبستان خاموش،
ترانهی پروانه را نهاد.
سلامی به بلندای آرزوهایم،
نثار یوسف دلم؛
آن شاخسار سبز امیدی،
که در بیابان تشنهی وجودم رویید.
صبحت بخیر ای روشنایی بخش روزهای من ...
دوستت دارم...
اما این سه واژه،
تنها سایهای است،
از آن خورشیدی که در سینه دارم.
دوستت دارم؛
نه چون یک عادت،
که چون نفس کشیدن؛
نه چون یک انتخاب،
که چون بودن.
دوستت دارم،
چون باران دوست دارد زمین را؛
در سکوت،
در نرمی،
در بخشندگی،
و در آن راز آسمانی،
که تنها خاک میداند،
چه امانتی در هر قطره نهفته است.
دوستت دارم،
چون نسیم بهار،
که ناخوانده میوزد،
و باغ را معطر میکند.
حضورت در زندگی من،
همان حکایت آن نسیم است؛
آمدی،
و هوای تمام وجودم را دگرگون کردی.
یوسفا!
دنیا بدون تو برای من،
مانند کتابی است بیحروف،
مانند آسمانی است بیستاره.
بودن توست،
که به این همه،معنا میبخشد.
دوستت دارم،
به سادهترین،
و در عین حال عمیقترین شکل ممکن.
این را،
نه از روی زبان،
که از ژرفای روح فریاد میزنم...