شب، آرام بر گیسوانم نشسته،
و نسیم، بیدعوت، از عطرِ یادِ تو مست است.
در آینهی دل، ردّ لبخندت هنوز پیداست،
گرچه قرنهاست که نگاهت از من بریده است.
دل، در خلوتِ خود،
چون دختری شرمگین، نامت را آهسته میگوید،
تا مبادا ستارهها حسد برند از این نجوا.
ماه را صدا زدم، گفتم:
«اگر از او خبری داری،
در گوشِ من بگو، نه با آسمان!»
اما ماه هم سر به زیر انداخت،
چنان که انگار او نیز دلتنگ است.
ساقیِ رویاهایم،
بادهات را بریز
میخواهم مستِ خیالِ دستی شوم
که روزی، بیصدا، از شانهام گذشت
و تمامِ عمر، در من ماند.
نه پیام آمد، نه سلام،
اما هنوز، هر شب،
چشمهایم مینویسند:
«او خواهد آمد، اگر دل هنوز بتپد...»
🥀