هیچکس نمیدانست آن باغ از کجا شروع میشود.
نه در نقشهای ثبت شده بود،
نه در حافظهی مسافری که از آن عبور کرده باشد.
فقط گاهی، در خوابِ آدمهایی که چیزی را گم کردهاند،
صدایی شبیه برگِ خیس میآمد و میگفت:
"از آنجا برگشتی، یادت نیست؟"
من هم نمیدانم چرا پا در مسیرش گذاشتم.
شاید چیزی در من،
پنهانتر از اشک،
عمیقتر از دلتنگی،
دنبال جایی میگشت که زبانِ خاموشش را بفهمد.
باغ، مثل واژهای بیزبان، روبهرویم بود.
نه در بسته بود، نه باز،
نه شب بود، نه روز.
و من، تنها با سایهی خودم،
و دلی که انگار از جایی دورتر از زمان آمده بود،
داخل شدم...