سفر به باغ سایه‌ها (گمگشتگی در باغ خیال — قسمت اول)


هیچ‌کس نمی‌دانست آن باغ از کجا شروع می‌شود.
نه در نقشه‌ای ثبت شده بود،
نه در حافظه‌ی مسافری که از آن عبور کرده باشد.
فقط گاهی، در خوابِ آدم‌هایی که چیزی را گم کرده‌اند،
صدایی شبیه برگِ خیس می‌آمد و می‌گفت:
"از آن‌جا برگشتی، یادت نیست؟"

من هم نمی‌دانم چرا پا در مسیرش گذاشتم.
شاید چیزی در من،
پنهان‌تر از اشک،
عمیق‌تر از دلتنگی،
دنبال جایی می‌گشت که زبانِ خاموشش را بفهمد.

باغ، مثل واژه‌ای بی‌زبان، روبه‌رویم بود.
نه در بسته بود، نه باز،
نه شب بود، نه روز.
و من، تنها با سایه‌ی خودم،
و دلی که انگار از جایی دورتر از زمان آمده بود،
داخل شدم...

۰ ۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞

-------------------------
به امید گوشه چشمی از جانب حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

1393/11/15
---------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان