خاک،
دیگر فقط بستر نبود،
آینهای شد برای یادِ باغ.
آیینهای که هر بار نگاهش میکردم،
تکههایی از خودم را مییافتم،
نه آنکه بودم،
بلکه آنکه باید میشدم.
چیزی در من شکل گرفت،
نفسهایی که بوی خاک نمیداد،
بلکه بوی باغ میداد،
آغازی بود برای بازگشت
بیآنکه بدانی به کجا میروی.
و خاک،
دیگر باران نبود که میبارید،
بلکه سکوتی بود که
در آن، آتش خاموش شعلهور میشد.