سفر به باغ سایه‌ها (آینه در خاک — قسمت چهارم)


خاک،
دیگر فقط بستر نبود،
آینه‌ای شد برای یادِ باغ.
آیینه‌ای که هر بار نگاهش می‌کردم،
تکه‌هایی از خودم را می‌یافتم،
نه آن‌که بودم،
بلکه آن‌که باید می‌شدم.

چیزی در من شکل گرفت،
نفس‌هایی که بوی خاک نمی‌داد،
بلکه بوی باغ می‌داد،
آغازی بود برای بازگشت
بی‌آنکه بدانی به کجا می‌روی.

و خاک،
دیگر باران نبود که می‌بارید،
بلکه سکوتی بود که
در آن، آتش خاموش شعله‌ور می‌شد.

۰ ۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞

-------------------------
به امید گوشه چشمی از جانب حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

1393/11/15
---------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان