میگویند وقتی افتادم،
همهچیز از من برید…
اما نه،
من بودم که از چیزی جا ماندم؛
نه یک درخت،
نه یک سیب،
بلکه چشمی که به من نگاه نمیکرد،
اما حضورش،
همهی هستی را روشن میکرد.
مثل خورشیدی که نیازی به طلوع ندارد،
همیشه بوده،
بینیاز از دیدهشدن.
من،
در پرتوی خاموشِ همان نگاه،
راه افتادم
به راهی بینام.
دست خالی،
با مشتی شعلهی خاموش در سینهام،
و ردّی از عطرِ او
که از باغ،
تا عمق خاک،
همراهم آمد.
گاهی
در سکوتِ نیمهشبها،
صدایی میشنوم از لای تار و پود هستی:
نجوایی آشنا،
نه واژه است،
نه صدا،
اما دلم را میلرزاند،
همانطور که نسیم،
شعلهای خاموش را بیدار میکند.
میدانم،
کسی در باغ جا ماند.
نه چون گناه نکرد،
بلکه چون هنوز
با نور،
همسرشت بود.
و من،
در تبعیدی بیپایان،
دنبال ردّ نگاهش میگردم
در چشمهای فراموشکار خاکیان.
آیا او هم دلتنگ شد؟
آیا باغ، شبها بوی مرا میدهد؟
یا فقط منم
که هنوز
از عطر او،
تمام خاک را میبویم...