در آنجا، چیزی نام نداشت،
نه درخت، نه سایه، نه حتی "من"
همهچیز، بود…
بیاسم، بیصدا،
و در اوجِ بودن، هیچ نیازی به گفتهشدن نداشت.
باغ، انگار نفَس میکشید،
نه با هوا،
با یاد.
و هر بوتهای، نشانی از چیزی بود
که بعدها گناه نام گرفت،
اما در آغاز، فقط دلتنگیِ زمین بود برای آسمان.
پرندهای آمد، از جنس صدا نبود،
اما حرفهایی داشت که شنیده نمیشدند.
دورِ من چرخید،
و قطرهای از بالش افتاد روی خاک.
در آن لحظه،
انگار کسی نامی بر من گذاشت…
و من از باغ، بیرون افتادم.
اما هنوز،
در نسیمهای ناشناس،
گاهی بویی میآید،
شبیه همان قطره،
همان لحظه
همان یاد