سفر به باغ سایه‌ها (نفس‌هایی که بوی باغ گرفت — قسمت پنجم)


من نفَسی بودم
که دیگر بوی خاک نمی‌داد،
بلکه بوی باغ می‌داد؛
نه باغی که در خواب دیده بودم،
بلکه باغی که در عمقِ تنهایی‌ام رشد می‌کرد.

نفس‌هایی که آرام آرام،
از میان شعله‌ی خاموش،
نور می‌کشیدند به سوی بالا،
و من،
در آن لحظه‌ها،
دریافتم
که سوختن، فقط پایان نیست؛
بلکه تولدی‌ست دوباره.

۰ ۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞

-------------------------
به امید گوشه چشمی از جانب حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

1393/11/15
---------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان