من نفَسی بودم
که دیگر بوی خاک نمیداد،
بلکه بوی باغ میداد؛
نه باغی که در خواب دیده بودم،
بلکه باغی که در عمقِ تنهاییام رشد میکرد.
نفسهایی که آرام آرام،
از میان شعلهی خاموش،
نور میکشیدند به سوی بالا،
و من،
در آن لحظهها،
دریافتم
که سوختن، فقط پایان نیست؛
بلکه تولدیست دوباره.