گاهی دل، بیآنکه بخواهد، نامی را در سکوتش میخواند؛
نامی که نه از سر عادت،
بلکه از صداقت احساس،
در اعماق جان ریشه زده است.
و من، هر بار که به خودم رجوع میکنم،
تو را مییابم
چونان آتشی که بیصدا میسوزد
اما جهان در روشناییاش معنا میگیرد.
محبوبِ من،
تو جاذبهای هستی
که مرا نه به خاک،
که به حقیقت میکشاند.
در تبِ تو
تن میسوزد
و روح زنده میشود.
در شوق تو
راه گم میشود
و خویشتن آشکار.
پس اگر آغوشت
صومعهای کوچک باشد،
من در آن نماز عشق میخوانم؛
و اگر نگاهت
دریایی بیقرار،
من در آن غرق میشوم
تا از نو به ساحلِ خویش برگردم.
و اینگونه است که عشق تو
برای من نه حادثه است و نه تکرار؛
جریان خاموشیست
که هر لحظه از درونم عبور میکند
و رگهای سرد جهان را
به آتش میکشد.
اگر سرنوشت، راههای زیادی پیش پایم بگذارد،
من باز همان راهی را برمیگزینم
که از تو میگذرد،
چرا که پایان همهی مسیرها
به یک حقیقت میرسد:
نام تو…
و آرامشی که در آن خانه میکنم.