سلام به جانِ من که در جانِ توست،
سلام به چشمهایی که ندیدهام، اما جهان را از آستانشان میبینم.
ای دورترین نزدیک، حالِ مرا مپرس؛ من همانم که هر صبح بر رشتهی باریکِ دلتنگی آویزان است،
نه در خاک قرار دارد، نه در آسمان.
بادها از تو میپرسند، باران بر نبودنت میگرید،
ماه شبانههایم را با سکوتِ یادِ تو پر میکند.
و من، در میان این همه نشانه، فانوسی شکستهام
که با آخرین رمقِ شعله، تنها نام تو را بر تاریکی مینویسد.
بیقراریِ من یک حال نیست، جهانیست که در رگ و ریشهام پیچیده.
صبری که وانمود میکنم، ریاضتیست فرو ریخته در کوههای تنهایی.
من در سکوت خویش، هزار بار نامت را فریاد میکنم،
و در هر فریاد، پارهای از جانم را به پای تو میگذارم.
ای یار، سپیدی موهایم را ببین؛
اینها برفِ زمستان نیستند،
دانهدانه یاد توست که آرام بر شانههایم نشسته.
قلبم را بشنو؛ این تپش آرام نیست،
کوبشیست که بر درِ فاصله میکوبد، تا قفل غیبت گشوده شود.
اگر روزی این نامه به دستت رسد، بدان نویسندهاش دیگر در خویش نیست.
در تو ذوب شده، در نامت، در سکوتی که میان ما جاریست.
بدان که من نه زیستن را میدانم، نه مردن را؛
فقط در مدار تو میچرخم، چون سیارهای گمشده
که جز خورشیدِ تو هیچ راهی نمیشناسد.
از عمقِ بیقراریهایم،
همان دیوانهای که در تو فناست و از تو بقا میگیرد.