نه به سینه نفسی مانده، نه در تن جانی
خسته شد پایم از این فاصله طولانی
بی هدف می روم و از تو کمک می خواهم
تا نجاتم دهی از اینهمه سرگردانی
موجها ساحل دیدار تو را می پویند
شده دریای نگاهم زغمت طوفانی
از پس سینه دلم را به سویت پر دادم
برسد کاش به تو نامه این زندانی
باز با دعوت تو سینه زنان جمع شدند
صاحب خانه ولی، نیست در این مهمانی
سید مهدی هاشمی
می آیی و تکرار تو پُر کرده زمان را
آموخته رگهات به خون ها جریان را
پیش از تو نمی زد به یقین نبض دلیران
پس قلب تو بخشید به آنها ضربان را
پیمان تو با حضرت عیسی (ع) و محمّد(ص)...
دست تو به موعود (ع) سپرده ست جهان را
هر بار که یحیای سرت غرق به خون شد
دنیا به خودش دید فقط مرثیه خوان را ؟
«حدّ تو رثا نیست عزای تو حماسه ست»
چون نای تو بر هم زده در ما خفقان را
خشکید تن نیزه از اعجاز لبانت
تاریخ ندیده ست چنین طرز بیان را
یک لاله ی زخمی سخن از درد نگفته ست
امّا چه کند غنچه ی تو زخم زبان را
بر دور مدارت نه فقط ماه ، که دیدیم
آغشته به خون چهره ی خورشید جوان را
یک لحظه مجسّم شدن واقعه کافی ست
آتش بزند محتشم و فرشچیان را
در باور هر لحظه ی ما ظهر تو جاری ست
ای کاش ببازم سر این واقعه جان را
روح الله ستایش احدی