پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴
جناب آقای غروی فرمودند: من با عده ای از رفقا با ماشین خود از قم عازم
تهران بودم. در بین راه با یک ماشین روبرو شدم که با سرعت تمام از سمت
مقابل می آمد. وضع خطرناکی بود، اگر مستقیم میرفتم خطر داشت و اگر توقف هم
میکردم باز خطر تصادف وجود داشت.
لذا ماشین را به طرف راست جاده منحرف کرده، به سمت بیابان کشیدم. در این
اثناء به یاد توسل مادرم به حضرت اباالفضل العباس قمر بنی هاشم علیهالسلام
افتادم و من هم دست توسل به دامان آن حضرت زدم و گوسفندی هم برای حضرت
ابوالفضل علیهالسلام نذر کردم. در یک آن، ماشین از تصادفی هولناک و حتمی
نجات و رهایی یافت.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 51
پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴
در سالهایی که وسایل نقلیه ی کاروانی مسافرتی (اتوبوس) تازه فراهم آمده
بود، یک روز در نزدیک منجیل گیلان بر اثر لغزشی، اتومبیل از جاده منحرف شده
و در معرض سقوط به داخل دره قرار میگیرد. از قضا یک روضه خوان پیرمرد و
لاغر اندام به نام حاج سید مرتضی کسائی نیز در آن اتوبوس حضور داشته است.
وی که در صندلی ردیف اول نشسته بود و مرگ همگان را به چشم میدید فریاد
میکشد، یا جداه! سپس سریعا خود را از درب اتوبوس به بیرون پرتاب میکند و
بار دیگر فریاد میزند: یا اباالفضل العباس علیهالسلام و با سرعتی سریعتر
از اتوبوس، یک قطعه سنگ بزرگ را به میان دره ی جلوی ماشین میاندازد و با
این کار، موجب توقف اتوبوس میشود و زائرین کربلا را که به شهر رشت بر
میگشتند. از مرگ قطعی نجات میدهد، و در حقیقت خداوند بزرگ، عظمت نام
مبارک عباس بن علی علیهالسلام را به این طور جلوه گر میسازد.
آن روضه خوان میگفت: وقتی که فریاد زدم «یا ابوالفضل علیهالسلام» مثل
اینکه به چشم خود دیدم که حضرت مرا به طرف سنگ بزرگی که حرکت دادنش برای من
مقدور نبود، راهنمائی کرد در نتیجه خداوند آنها را نجات داد.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 76
پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴
حجة الاسلام والمسلمین آقای شیخ علی قرنی گلپایگانی صاحب تألیفات کثیره،
در کتاب منهاج البیان علی نهج الأخبار و القرآن (ص 24 - 25) آورده است:
یکی از رانندگان اتوبوس شهرستان قم نقل کرد در ایامی که راه عتبات و
عالیات باز بود من مرتباً مسافر از قم به کاظمین میبردم و از آنجا مسافر
به قم میرسانیدم در یک نوبت که از آنجا مسافر زده بودم و می آمدم به
گردنه ی پاطاق که نسبتا گردنه ی سختی است رسیدم در وسط گردنه دیدم ماشین
نفت کشی از سرگردنه پیدا شد و قدری که آمد من متوجه شدم ترمز او پاره شده و
اکنون آن ماشین بر حسب عادت می آید و ماشین مرا زیر میگیرد و 60 مسافری
که همه زوار قبر امام حسین علیهالسلام میباشند له و نابود میکند، و
اصلاً راه فراری هم از برای خود نمیدیدم. دستم رفت تا دربی را که در پهلوی
خودم بود باز نمایم و خود را به بیرون پرتاب کنم تا اقلا خود کشته نشوم،
که ناگاه ماشین نفت کش که به سرعت بطرف ما می آمد سرش برگشت و به کوه خورد و
خوابید. من اتوبوس را نگه داشتم و دویدیم و دیدیم درب ماشین به کوه گیر
کرده و راننده صدمه ای ندیده و لکن نمیتواند از ماشین بیرون آید به زحمت
درب ماشین را باز کردیم و او را بیرون کشیدیم. به مجرد آنکه از ماشین بیرون
آمد سؤال کرد شما چه مذهبی دارید؟ گفتیم: مسلمان و شیعه هستیم. گفت: مرا
هم به دیانت اسلام و مذهب شیعه دلالت نمائید، زیرا من ارمنی بوده و به کیش
نصرانی معتقدم.
او شهادتین را بر زبان جاری ساخت. پرسید: عباس کیست؟ گفتیم فرزند اول علی
بن ابیطالب علیهالسلام است. از او پرسیدیم: چطور تو از عباس سؤال میکنی؟
گفت: در ایران رانندگی میکردم رفقای راننده شیعه میخواستند من شیعه شوم
ولی قبول نمیکردم. آنان از راه دلسوزی و نصیحت به من گفتند: هر گاه جایی
بیچاره شدی و خواستی خود را از گرفتاری برهانی، بگو: یا اباالفضل العباس
علیهالسلام و او قطعا از تو دادرسی میکند. این مطلب در ذهن من بود تا
اینکه چون ماشین من از بالای گردنه سرازیر شد ناگاه ترمز آن برید و من یقین
کردم که ماشینم به ته دره سقوط میکند و بدنم قطعه قطعه میشود لذا ناچار
شدم و چند مرتبه گفتم: یا اباالفضل العباس علیهالسلام آری ماشین مرا حضرت
اباالفضل علیهالسلام حفظ نمود و جان مرا او نگهداری کرد و من ثلث در آمد
ماشین خود را وقف او نموده و تا زنده هستم در راه روضه خوانی او مصرف
مینمایم و همانجا با انگشت خود با مرکب در جلوی ماشین نوشت: شرکت با
اباالفضل العباس علیهالسلام
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 51 تا 5
پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴
جناب آقای حاج ابوالحسن شکری در تاریخ 18 صفر الخیر 1418 هجری قمری از حاج رضا نظری که کی نقل کرده است: که گفت:
بین اراک و بروجرد گردنه ای وجود دارد که به نام گردنه ی زالیان معروف
است. روزی دیدم یک تریلی 24 تن آهن بار کرده و در قسمت شیب جاده، وسط راه
ایستاده است راننده هم یک ارمنی بود که او را میشناختم. به وی گفتم:
موسیو، از وسط جاده کنار برو، چرا اینجا ایستاده ای؟! گفت: داستانی دارم و
از وسط جاده هم کنار نمیروم و بعد چنین توضیح داد: از سر گردنه که سرازیر
شدم، پا روی ترمز گذاشتم، اما دیدم که ماشین ترمز ندارد گفتم: خدایا، ماها
که کسی را نداریم پیش تو واسطه قرار دهیم، و این مسلمانها هر جا که گیر
میکنند حضرت عباس علیهالسلام را صدا میزنند. با خود نذر کردم که اگر
حضرت عباس علیهالسلام نجاتم داد، من هم مسلمان میشوم. ناگهان دیدم که
ماشین ایستاد. چه شد، نمیدانم. ولی دیدم ماشین شیلنگ باد خالی کرده است.
ماشین یک دفعه جیک جیک اش بلند شد و توقف کرد. من ماشین را از جای آن تکان
نمیدهم، زیرا اول میخواهم بروم بروجرد مسلمان بشوم، بعد بیایم ماشین را
حرکت داده و بروم.
شخص ارمنی رفت و مسلمان شیعه شد.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 77
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
حجة الاسلام واعظی، سرپرست اعزام مبلغ گفت:
در یکی از سالها دهه ی عاشورا برای تبلیغ به اهواز رفته بودم بعدازظهر
عاشورا به منزل مرحوم آیت الله بهبهانی رفتم و در آنجا یک نفر خدمت آقا آمد
و گفت: من میخواهم مسلمان بشوم، آقا از او پرسید: دین تو چیست؟ و چرا
میخواهی مسلمان بشوی؟ گفت: دین من مسیحی، و شغلم راننده ی تریلی است.
امروز صبح از خرمشهر، تیرآهن بار زده بودم و عازم تهران بودم به اهواز که
رسیدم دیدم جمعیت زیادی سیاه پوشیده اند و به سر و سینه میزنند و عده ای
هم در دستهایشان کاسهای آب بود و میگفتند: یا عباس، یا سقا، یا اباالفضل
علیهالسلام! چون خیابانها مملو از جمعیت بود، ماشین را کنار خیابان پارک
کردم و مدتی به تماشای آن صحنه ها پرداختم، تا اینکه خیابان مقداری خلوت شد
و من مجددا حرکت کردم، در راه همین طور به سرعت میرفتم تا به یک سرازیری
رسیدم، خواستم سرعت ماشین را کم کنم، پا روی ترمز گذاشتم، ولی هر چه فشار
دادم فایده نکرد، با خود گفتم: اگر از سمت روبرو ماشین بیاید و من با او
تصادف کنم، چکار باید بکنم؟! در این حال شروع کردم به حضرت مسیح و مادرش
مریم علیهاالسلام التماس کردن، دیدم فایده ندارد.
یک دفعه یادم افتاد مردم در اهواز یا عباس، یا سقا، یا اباالفضل العباس
علیهالسلام میگفتند. گفتم: یا عباس، یا سقا، یا اباالفضل (علیهالسلام)
مسلمانها خودت به دادم برس! در همین حال ناگهان دیدم یک دست آمد جلو ماشین و
ماشین را در جا نگه داشت! من ماشین را در کنار جاده پارک کردم و اینک
آمده ام خدمت شما تا مسلمان بشوم.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات 53 و 54
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای سید جعفر طباطبائی شند آبادی فرمودند:
در ماه مبارک رمضان سال 72 شمسی، در یکی از قرای جاده قزوین - رشت، که به
گردنه ی کوهین معروف است، مشغول تبلیغ بودم یکی از اهالی آنجا، به نام حاج
تقی غفوری، نقل کردند: در اواخر سلطنت پهلوی (که وسایل حمل و نقل بین
شهرها، منحصر به ارابه بود که به اسب می بستند) از شهرستان ابهر به زنجان
گندم بار کردیم و از آنجا مأمورین ما را به شهرستان میانه فرستادند. وقتی
که در بین راه به کوه رسیدیم، دیدیم که در آنجا کوه به صورت دماغه جلو آمده
و به لب رودخانه رسیده است. به طوری که جاده باریک شده بود که امکان عبور
با وسیله مشکل بود. فکر کردیم که به چه نحو باید عبور کنیم؟ یکی از رفقا
گفت: گونیها را با ماسه پر کنید بچینیم به طرف رودخانه، تا چرخ ارابه روی
گونیها قرار گیرد و عبور آسان گردد. پیشنهاد او را اجرا کرده و در حالی که
جلوی هر کدام از ارابه ها پرچمی به نام قمر بنی هاشم علیهالسلام نصب کرده
بودیم ارابه ها را حرکت دادیم. در حین عبور، ناگهان یکی از رفقا گفت: آن
سوار را که در سینه ی کوه به ما نگاه میکند میبینید؟ همگی گفتند: آری!
جوان زیبایی سوار بر اسب سفید دیده میشد که گویا یک سکویی در کوه بود و
او در آنجا مستقر شده بود وقتی آن چند ارابه را با موفقیت عبور دادیم و
وارد جاده شدیم، دیدیم جوان بزرگوار از نظر غائب شد. معلوم گشت که صاحب
پرچم، حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام ناظر عبور ما بوده است.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات78 و 79
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای حاج شیخ اسد الله اسماعیلیان (ره) نقل کردند:
به اتفاق شیخی، از نجف اشرف به کربلای معلی رفتم وسیله ی حرکت ماشین هایی
بود که زوار را پس از زیارت به جای اول بر میگرداندند، وقتی وارد کربلا
شدیم شیخ گفت: من به زیارت حضرت امام حسین علیهالسلام میروم، و اما به
زیارت حضرت اباالفضل علیهالسلام وقت نمیرسد، شد شد نشد هم نشد چون آن
حضرت که امام نیست.
زمانی که وی از زیارت امام حسین علیهالسلام فارغ شد و آمد تا سوار ماشین
شود، ماشین از مسافرین پر شده و در حال حرکت بود عده ای از مسافران داخل
ماشین سوار بودند و عده ای هم بالای ماشین نشستند. باری، شیخ دستی به
نردبان زد که سوار شود، اما ماشین نایستاد و حرکت کرد و او نیز هر چه فریاد
زد، سودی نبخشید. شیخ با مشاهده ی این صحنه به طرف کربلا برگشت و گفت: یا
اباالفضل العباس علیهالسلام غلط کردم این دفعه دیگر از این بی ادبی ها
نمیکنم! اگر این دفعه به کربلا آمدم حتما به پابوس شما خواهم آمد.
اینجا بود که پس از لحظاتی ماشین توقف کرد و شیخ سوار آن گردید.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید محمد محدث اشکوری در شب سوم ذی القعدة الحرام 1414 هـ ق نقل کرد که:
در سال 1347 شمسی در مسجد کاسه فروشان رشت در خدمت آیت الله آقای حاج سید
محمود ضیابری «قدس سره» بودم. شخصی به محضر آقای ضیابری آمد و گفت: من
ارمنی هستم و خدمت شما آمده ام که مسلمان بشوم اسم من را هم میخواهم
ابوالفضل بگذارید آقا فرمودند: به چه سبب این اسم را انتخاب کردی؟ گفت: من
ارمنی هستم و از تهران به طرف رشت با ماشین می آمدم. در جاده، ماشین من
ترمز برید و به طرف دره به حرکت در آمد هر چه پیشوایان خودمان را صدا زدم،
کمتر اثر دیدم. یک دفعه گفتم: ای ابوالفضل مسلمانها به دادم برس! بلافاصله
گویا ماشین در زمین میخکوب شد و از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. حالا آمده ام
خدمت شما تا مسلمان بشوم و اسمم را هم ابوالفضل بگذارید.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 79
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
حجة الاسلام و المسلمین آقای سید فخر الدین عمادی از حوزه علمیه قم مرقوم داشته اند:
این جانب زمانی که ضریح حضرت اباالفضل علیهالسلام را در اصفهان میساختند
و مردم هر کدام به نوبه خود کمک میکردند شنیدم: یک حاجی از اهل تهران با
همسرش، به عنوان کمک به ضریح آن حضرت ماشین سواری دربستی را کرایه میکنند
که به اصفهان بروند. در بین راه راننده ماشین از توی آینه چشمش تصادفا به
جواهرات گردن زن حاجی، که بسیار گرانبها بوده میافتد. از حاجی میپرسد:
شما برای چه به اصفهان میروید؟ میگوید: قصد ما دو نفر، کمک کردن به ضریح
حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام میباشد و به این منظور به اصفهان
میرویم.
راننده میفهمد که حاجی و زن او، هم پول فراوانی به همراه دارند و هم
جواهرات گرانبهائی به دست و گردن زن آویخته است با خود میگوید چه خوب است
که در بین راه اینها را از بین ببرم و هر چه دارند بردارم و از این رانندگی
خلاص بشوم! از دلیجان که رد میشود در میان بیابان، به عنوان اینکه ماشین
نقص فنی پیدا کرده، ماشین را نگه میدارد و زن و مرد را از ماشین پیاده
میکند و سپس یقه ی حاجی را گرفته از جاده کنار میکشد تا خفه اش بکند،
زنش که ماجرا را میبیند، اظهار میکند: تو ما را نکش، هر چه بخواهی به تو
میدهیم ولی آن خبیث هر چه داشته اند از آنها میگیرد و خود آنها را نیز در
چاهی که در صد قدمی جاده بود می اندازد، که شاید تا صبح بمیرند. سپس حرکت
میکند و وارد اصفهان میشود و به خانه میرود. در اثر خستگی میخواهد
بخوابد ولی خوابش نمیبرد و با خود میگوید امکان دارد که آنها در میان چاه
نمیرند و کسی آنها را نجات بدهد و در نتیجه من گرفتار شوم. خوبست برگردم
اگر زنده هستند آنها را بکشم و اگر مرده اند خیالم راحت باشد.
نزدیکی های صبح به طرف تهران حرکت میکند و ضمنا چند تا مسافر هم سوار
میکند چون به همان مکان میرسد ماشین را نگاه میدارد و به مسافرین
میگوید: اینجا باشید چند دقیقه دیگر من می آیم و حرکت میکنم، مقداری کار
دارم و الان بر میگردم، زمانی که به نزدیک چاه میرسد میبیند ناله ی آنها
بلند است که میگویند: مردم، به داد ما برسید، مردم مردیم، و ناله
میزنند، راننده میگوید: شما که هستید؟ میگویند ما را راننده لخت کرده و
به چاه انداخته و خودش رفته است تا بمیریم، ای مسلمان، ما را نجات بده که
ما برای کمک به ضریح حضرت اباالفضل علیهالسلام به اصفهان میرفتیم راننده
میگوید: الان شما را خلاص میکنم! این را گفته و میرود سنگی را که در
نزدیک چاه بود بلند بکند و به چاه بیندازد و آنها را بکشد، که یک دفعه ماری
از زیر سنگ بیرون می آید و نیش خود را فورا در بدن وی فرو میکند!
راننده فریاد میکشد و از اثر صدای او، مسافرین که منتظر راننده بودند، به
دنبال صدا حرکت میکنند و میبینند راننده افتاده و فریاد میزند و
میگوید: مردم، مار مرا کشت! در این حین، از طرفی دیگر نیز صدایی میشنوند
وقتی که به دنبال آن صدا میروند میفهمند صدای دوم از میان چاه میباشد،
ریسمانی تهیه کرده و حاجی و زنش را از میان چاه بیرون می آورند و از آنها
میپرسند چه شده است؟ حاجی جریان مسافرتش را بیان میکند و میگوید چقدر به
راننده التماس کردیم که ما را به حضرت اباالفضل علیهالسلام ببخش، قبول
نکرد و ما را به چاه انداخت.
مسافرین میگویند: راننده را میشناسی؟ میگوید آری! و چون به نزد راننده
می آیند حاجی و زنش میگوید: آن راننده همین شخص است در همین حال راننده از
اثر سم مار میمیرد و چون لباس وی را میگردند می بینند هنوز پول و
جواهرات زن حاجی در جیب او بوده و جایی پنهان نکرده است!
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات 56 تا 58
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای سید محمود حسنی طباطبائی بروجردی
مینویسد: از راننده ای شنیدم. او میگفت: یکی از شبها که از جاده هراز
عازم شمال بودم هنگامی که اتوبوس را از گردنهای بالا میبردم، ناخودآگاه
خوابم برد.
وضع جاده، به این ترتیب بود که بعد از صعود بر بالای گردنه جاده شیب پیدا
میکرد و درست مقابل سرازیری گردنه، دره ی بسیار گودی وجود داشت که باید
وسیله ی نقلیه ای که از بلندی سرازیر میشد، در انتهای سرازیری کاملا گردش
به چپ کند و الا در دره سقوط میکرد.
راننده ی مزبور میگفت: من که به خواب رفته بودم، صدای «یا اباالفضل»
مسافرین مرا از خواب بیدار کرد، تا چشم باز کردم دستی بزرگ را دیدم که گویا
زیر اتوبوس رفت و اتوبوس را بلند کرد و پایین دره سالم بر زمین گذاشت!
وی قسم یاد میکرد که حتی شیشه های اتوبوس هم در آن پایین دره سالم بودند!
جمعیت، با سلام و صلوات از عنایات قمر بنی هاشم علیهالسلام استقبال کرده و
هر یک با زبانی از حضرت تشکر میکرد. مسافرین با ماشینهای مختلف از آنجا
به سوی مقصدشان حرکت کردند و ما پس از دو روز ماشین را با وسایل مختلف بالا
آوردیم.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 80
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محصل یزدی صاحب مجله ی معارف جعفری
فرمودند: چند نفر از مهریز یزد برای تقسیم ارث پدر پیش من آمدند یکی از این
وراث که زن بود به برادرها گفت: حضرت عباسی، به همدیگر خیانت نکنید!
یکی از برادرها زبان به گستاخی گشود با کمال بی شرمی گفت: اگر حضرت
اباالفضل العباس علیهالسلام قدرت داشت دست خودش را حفظ میکرد! دیری نگذشت
که این فرد گستاخ تصادف کرد و دست و پایش خرد شد و در نتیجه به وضع فلاکت
باری افتاد و تمام زندگیش از بین رفت.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 59
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
جناب حجة الاسلام آقای سید محمد موسوی زنجانی در روز 14 ماه صفر المظفر سال 1413 هـ ق، به نقل از دو نفر جوان، گفت:
شخصی به نام دکتر محمد...، که مدت سی سال است در آمریکا زندگی میکند، دو
هفته پیش به تهران آمده گوسفندی را به نام حضرت ابوالفضل علیهالسلام
قربانی نمود و گوشت آن را بین شیعیان تقسیم کرد و مجددا به آمریکا برگشت.
از دکتر پرسیدند: شما که این مدت طولانی در خارج بودید، چگونه به تهران
آمدید و دست به این کار زدید و بعد هم عجولانه اقدام به بازگشت کردید؟!
گفت: روزی در واشنگتن با ماشینم در حرکت بودم، یک دفعه متوجه شدم دختر
بچه ای به طرف ماشینم دوید.
با توجه کامل فریاد کشیدم یا حضرت ابوالفضل علیهالسلام و ماشین با یک
ترمز سرجایش میخکوب شد. پیش از اینکه از ماشین پیاده بشوم، همه اش مضطرب و
در فکر بودم و با خود میگفتم: وای، خانه خراب شدم! بیچاره شدم! زیرا قانون
تصادفات در آمریکا بسیار سخت است ولی بعد که پایین آمدم و پای دختر بچه
را، که زیر ماشین رفته بود، گرفته و کشیدم، بلند شد و دیدم هیچ صدمه ای
ندیده است. اینجا بود که فهمیدم از برکت توجه حضرت ابوالفضل علیهالسلام
بوده که دختر بچه صحیح و سالم مانده است. لذا یک قربانی نذر کردم و چون در
آمریکا کسی که قابلیت مصرف گوشت نذری را داشته باشد به نظرم نرسید، لذا به
ایران آمدم و قربانی را به نام حضرت عباس علیهالسلام ذبح کرده به دوستان و
علاقمندان آن حضرت تقسیم و تقدیم نمودم و اینک نیز به آمریکا باز میگردم.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات 81 و 82
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
جناب آقای حاج ابوالحسن شریفی از کرج مرقوم داشته اند: حادثه ای چند سال قبل در تهران رخ داده است که شرح آن را ذیلا میخوانید:
در تهران میدان قزوین، خیابان جمشید (که در آن زمان محل فساد بود) یک
مغازه ی مشروب فروشی وجود داشت که صاحب آن یک نفر ارمنی بود و آن مغازه
پاتوق راننده های تریلی (تریلر) و باری و غیره به شمار میرفت، مرد ارمنی،
که صاحب مغازه بود روی ارادتی که به حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام
داشت عکسی که آن حضرت را سوار اسب نشان میداد، بالای سر خود نصب کرده بود و
برای آن احترام خاصی قائل بود.
روزی سه نفر راننده تریلی وارد مغازه میشوند و از فرد ارمنی مشروب
میخواهند. فروشنده سه لیوان شراب برایشان می آورد. یکی از آنان یک لیوان
دیگر درخواست میکند و فروشنده ارمنی از دادن لیوان اضافه خودداری می ورزد،
زیرا معتقد بود که نباید به هر راننده یک لیوان بیشتر مشروب داد، چون مستی
به وجود آورده و مشکلاتی فراهم خواهد کرد، فرد راننده اظهار میدارد برای
خودم نمیخواهم و وقتی لیوان شراب را میگیرد (نعوذ بالله) به روی عکس
مبارک حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام میپاشد و اظهار میکند که: این هم
سهم ایشان!
شخص ارمنی، وقتی این جسارت فجیع را از راننده بی دین می بیند خیلی ناراحت
شده، آنان را از مغازه بیرون میکند و مغازه را تعطیل اعلام مینماید، سپس
از شدت ناراحتی در داخل مغازه مشغول گریه میشود، آن سه نفر بعد از خارج
شدن از مغازه، با یکدیگر مشاجره میکنند که چرا این عمل انجام شد؟ نهایتاً
دو نفر از آنان با هم تصمیم میگیرند، که وقتی با تریلی هایشان از شهر خارج
شدند، در بیابان، رانندهای را که این جسارت را کرده بکشند و جسدش را در
بیابان بیندازند. این دو نفر از آن مرد خبیث جلوتر راه افتادند که با هم
تصمیم لازم را بگیرند. وقتی که وارد خیابان قزوین شدند تا به طرف تریلی های
خود بروند، نفر سوم که همان فرد گستاخ باشد و از آنان عقب مانده بود وقتی
خواست از جوی آب کنار خیابان بگذرد، پایش به جدول کنار خیابان برخورد کرد و
با صورت به وسط خیابان افتاد. در همین حال یک تریلی آهن کش که با بار آهن
در حال عبور بود از روی این شخص گذشت و او را از کمر دو نیم ساخت، مردم جمع
شدند و راننده تریلی هم توقف کرد.
پلیس نیز سر رسید و به زودی جمعیتی انبوه گرد آمدند آن دو راننده ی دیگر،
که فاصله ای از آن جمعیت داشتند، وقتی متوجه این حادثه شدند جلو آمدند و
شرح ماجرا را به پلیس گفتند و افزودند که تصمیم داشتهاند به علت جسارتی که
وی به حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام نموده بود او را بکشند که حضرت
عباس علیه السلام زحمت آنها را کم کرد. وقتی پلیس این مطلب را از آنان
شنید، برای روشن شدن قضیه همراه آن دو نفر و جمعی دیگر به خیابان جمشید، که
محل شراب فروشی بود، رفتند، دیدند مغازه تعطیل است درب مغازه را زدند صاحب
مغازه که همان ارمنی بود در را باز کرد پلیس و همراهان وارد شدند، دیدند
مرد ارمنی مشغول گریه میباشد، وقتی چشمش به راننده ها افتاد از آن دو نفر
پرسید: آن مرد کافر چه شد؟! وقتی آنان گفتند که وی به جزای خود رسیده به
جهنم وارد شده است، مشاهده کردند که ارمنی صاحب مغازه مشغول شکرگذاری به
درگاه خداوند متعال شد و عکس حضرت را نشان داد که هنوز خشک نشده بود. پلیس
هم صورت جلسه ای تهیه کرد و راننده ها را مرخص نمود و گفت: بقیه مسؤلیت با
خودم که جواب گوی قانون خواهم بود. وقتی ماجرا را به اداره گزارش کرد، خود
او مورد تشویق هم قرار گرفت و هیچ گونه مسئولیتی متوجهش نگردید.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات59 تا 62
چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴
این جانب سید صادق شفائی زاده، تابستان 1372 ش به اتفاق فرزندم سید جعفر و
یکی از همشیره زادگان و نیز یکی از دوستان، در صدد برآمدیم با ماشین سواری
اخوالزوجه از قم برای پابوسی حضرت ثامن الحجج علیه آلاف التحیة و الثناء
به مشهد مقدس مشرف شویم عصر جمعه تقریبا یکی دو ساعت به غروب، حرکت کردیم.
بعد از باجه ی اخذ عوارض قم به برادر خانمم گفتم: از آنجا که رانندگی در
اتوبان آسان است و من هم رانندگیم بسیار ضعیف است، خوب است طول اتوبان را
بنده رانندگی کنم. ایشان هم قبول کرد و از همانجا بنده مشغول رانندگی شدم.
حدود پنج کیلومتر که رفتیم، مقابل قبرستان بهشت معصومه علیهاالسلام لاستیک
سمت راست چرخ عقب ترکید. بنده هم که ناشی بودم و رانندگیم بسیار ضعیف
بود، دست و پای خود را گم کردم و پایم را با فشار هر چه تمام تر روی پدال
ترمز کوبیدم! در صورتی که در آن حالت اصلا نباید ترمز کرد. لهذا کنترل
ماشین کاملا از دستم خارج شد و ماشین بی اختیار به طرف نرده های وسط اتوبان
رفت من که بسیار ترسیده بودم 3 بار با صدای بلند فریاد زدم: «یا اباالفضل
(علیهالسلام)» همراهانم نیز هر کدام به سهم خود ذکری را مشغول شدند.
در پی این ماجرا، ماشین بدون آنکه فرمان در اختیار من باشد حرکت میکرد،
ناگهان پس از گردش کامل رو به قم چرخید و از حرکت باز ایستاد! نکته ی قابل
توجه این است که آن روزها اجازه داده بودند ماشینهای سنگین و تریلی و
کامیون در اتوبان رفت و آمد داشته باشد و همه میدانند که عصرهای جمعه
معمولا در اتوبان قم - تهران مخصوصا اوایل قم، جاده بسیار شلوغ و پر رفت و
آمد است. اما از آنجا که دست به دامان حضرت ابوالفضل علیهالسلام زده
بودیم، در آن لحظه هیچگونه وسیله ی نقلیه ای پشت سر ما نبود، زیرا اگر
وسیله ای بود حتما تصادف هولناکی رخ میداد به مجرد پیاده شدن از ماشین
نیز، دیدم کامیونهای سنگین از کنار ما رد شدند و جاده مجددا شلوغ شد. خلاصه
اعتقاد بنده این است که سالم ماندن ما و ماشین، در آن وضعیت حساس جز لطف
خدا و کرامتی حضرت ابوالفضل قمر منیر بنی هاشم علیهالسلام نمیتوانست
باشد.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت
و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات 82 و 83
سه شنبه ۲۶ آبان ۹۴
حجة الاسلام و المسلمین آقای شیخ عبدالرحمان بخشایشی در تاریخ 24
ذیالقعده 1414 از مرحوم آیت الله آقای حاج سید جعفر شاهرودی نقل کرد که
ایشان فرمودند:
شخصی مسیحی نزد من آمد تا مسلمان بشود علت مسلمان شدن را از ایشان جویا
شدم گفت: ماشین تریلی داشتم که در گردنه ی اسد آباد همدان در معرض سقوط به
دره قرار گرفت در حالی که شب بود و سرمای زمستان هم همه جا را فرا گرفته
بود اسم مبارک حضرت اباالفضل علیهالسلام را در مجالس مسلمانان شنیده بودم.
با مشاهده ی این صحنه یک دفعه گفتم: یا اباالفضل مسلمانها به دادم برس!
مثل اینکه کسی فرمان را از دستم گرفت و نجات پیدا کردم ماشین به سنگ بزرگی
خورد و توقف کرد.
پس از توقف ماشین به سطح جاده آمدم دیدم کسی در جاده نیست ولی نور چراغی
از دره پیداست به سراغ آن نور رفتم، دیدم قهوه خانه آماده غذا و چای مهیا
است ولی صاحبش نیست گفتم: من گرسنه هستم و ناچار باید غذا بخورم خسته و
گرسنه شروع به غذا خوردن کردم دیدم کسی نیامد، گرفتم خوابیدم صبح بیدار شدم
دیدم باز کسی نیامد که پول غذا و چای را بدهم. گفتم بروم به ماشین نگاه
کنم و برگردم پس از آنکه به سراغ ماشین رفته و برگشتم دیدم نه قهوه خانه ای
در کار است و نه قهوه چی ایی! اینجا بود که متوجه شدم این هم از عنایات
حضرت اباالفضل العباس علیهالسلام بوده است لذا آمده ام مسلمان بشوم و
مسلمان شد.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحات62 و 63
سه شنبه ۲۶ آبان ۹۴
جناب آقای حاج مهدی اخروی، که از بازاریان محترم و معتمد شهرستان خوی میباشد و الحمدلله فعلا در حال حیات است نقل میکند.
قبل از احداث جاده ی جدید، روزی از شهرستان ارومیه می آمدیم، بالای گردنه
قوشچی به عده ای از همشهریان خود برخورد کردیم که سخت وحشت زده بودند، در
میان آنها یک نفر از آقایان محترم ریاضی بود تا مرا دید آمد و دستم را
گرفته و گفت: آقای اخروی، بیا کرامت حضرت ابوالفضل علیهالسلام را به تو
نشان بدهم و افزود: اتوبوس ما از سر گردنه به طرف دره اقلاً پانصد متری چپ و
سرنگون شد، تمامی مسافرین یک دفعه به صدای بلند گفتند: یا اباالفضل
علیهالسلام آنگاه درب ماشین به خودی خود باز شد و مانند ستونی محکم به
زمین چسبید. همین امر، اتوبوس را نگه داشت و ما به سلامت از آن خارج شدیم.
منبع:کرامات باب الحوایج (زندگانی حضرت ابوالفضل العباس و سی و چهار کرامت و عنایت آن حضرت) ؛ سید بشیر حسینی ؛ نسیم حیات صفحه 84