به او گفتم: من که خدمت شما رسیده ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید که برآورده شد ، دومی این است که شما چه عملی انجام دادهاید ، که به این مقام رسیده اید؟
امام (علیه السلام) مرا به شما حواله میدهد!! از اسم و لقب من اطّلاع دارید!!
گفت: ای آقا، این چه سؤالی است که میکنی؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگیر و برو.
گفتم: من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی ، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت.
گفت: من در همین محل مشغول همین کسب بودم ، در مقابل این دکان یک نفر از اعضای دولت بود، او بسیار مرد ستمگری بود.
سربازی از او و خانه اش نگهداری میکرد، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می کنید؟
من به او گفتم: سالی صد من جو و گندم میخرم، آرد میکنم ، و نان میپزم و میخورم، زن و فرزندی هم ندارم.