به او گفتم: من که خدمت شما رسیده ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید که برآورده شد ، دومی این است که شما چه عملی انجام دادهاید ، که به این مقام رسیده اید؟
امام (علیه السلام) مرا به شما حواله میدهد!! از اسم و لقب من اطّلاع دارید!!
گفت: ای آقا، این چه سؤالی است که میکنی؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگیر و برو.
گفتم: من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی ، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت.
گفت: من در همین محل مشغول همین کسب بودم ، در مقابل این دکان یک نفر از اعضای دولت بود، او بسیار مرد ستمگری بود.
سربازی از او و خانه اش نگهداری میکرد، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می کنید؟
من به او گفتم: سالی صد من جو و گندم میخرم، آرد میکنم ، و نان میپزم و میخورم، زن و فرزندی هم ندارم.
گفت: من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم، از غذای این ظالم که حرام است بخورم، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن، متشکر خواهم بود.
من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من میگرفت و میرفت ، یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد. رفتم و از احوالش جویا شدم
گفتند: مریض است! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برایش طبیب ببرم . گفت : لازم نیست من باید امشب بمیرم نصفه های شب وقتی من مُردم کسی میآید و به تو خبر مرگم را میدهد ، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم، به من اجازه نداد ، من به دکان آمدم .
نصفه های شب متوجه شدم ، که کسی در دکانم را میزند و میگوید : محمد علی بیا بیرون ، من بیرون آمدم ، مردی را دیدم که او را نمیشناختم ، با هم به مسجد رفتیم دیدم ، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازهاش ایستادهاند.
به من گفتند: بیا کمک کن ، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم . بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم.
سپس من به دکان برگشتم. چند شب بعد ، باز در دکان را زدند ، من از دکان بیرون آمدم دیدم ، یک نفر آمده و میگوید: آقا تو را میخواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم ! من اطاعت کردم و با او رفتم ، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب میکردم . پس از چند لحظه ، به صحرای لور (که شمال دزفول واقع شده) رسیدیم ، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشستهاند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است ، در میان آنهایی که نشسته بودند یک نفر خیلی با عظمت بود ، من دانستم که او حضرت صاحب الزمان(عج) است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم میلرزید.
مردی که به دنبال من آمده بود، گفت: قدری جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم. آن کس که خدمت آقایان ایستاده بود، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم.
حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به یکی از آن افراد فرمودند: منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعه ی ما کرده به او بده.
عرض کردم: من کاسب و بافنده ام چگونه میتوانم سرباز باشم (خیال میکردم مرا به جای سرباز مرحوم میخواهند نگهبان منزل آن مرد کنند)
آقا با تبسّمی فرمودند: ما میخواهیم منصب او را به تو بدهیم ، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم.
باز فرمودند : ما میخواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.
من تنها برگشتم ، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت صاحب الزمان(عج) به من میرسد و با آن حضرت ارتباط دارم که مِن جمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند.